شب کویر

از هر دری سخنی ...تاملات، روزمرّه‌گی‌ها و روایت‌های یک روزنامه‌نگار

شب کویر

از هر دری سخنی ...تاملات، روزمرّه‌گی‌ها و روایت‌های یک روزنامه‌نگار

زیست خبرنگاری؛ دنیایی بدتر از آخرت یزید

همین امروز اگر بر سر یک چهارراه بایستید و از رهگذران مسائل و مصائب زندگی خبرنگاری را بپرسید، در میان اکثریتی که به دلیل دروغ گو بودن و غیرقابل اعتماد بودن این صنف حاضر به پاسخ نخواهند شد -و اقلیتی که به برخی مسائل نگو و نپرس می پردازند- شاید قمر به برج عقرب برسد و یکی دو نفر هم به مسائلی چون عدم امنیت شغلی، هم رده بودن این شغل با کارگری معدن، دشواری و اضطراب و از این دست نمونه ها اشاره کنند.

قدر مسلم اما هیچ کس به زیست نباتی و درآمد زیرخط فقر همکاران ما اشاره نمی کند، اگر هم احیاناً کسی پیدا شد و چنین حرفی زد، احتمالاً طرف خودش خبرنگار است. تلقی عمومی نسبت به شغل خبرنگاری همینقدر غیرواقعی و سرشار از اعوجاج و سوءتفاهم است. در میان آدم های عادی کمتر کسی پیدا می شود که «معیشت» را مسئله اول خبرنگاران در ایران بداند. از خود ما خبرنگاران و روزنامه نگاران هم اگر بپرسید، بسیاری مان از روی نجابت، کسرشان یا هر دلیل دیگری، معیشت را در رده اول مشکلاتمان قرار نمی دهیم. اما آیا واقعاً اینچنین است؟ بیایید بررسی کنیم.

یک خبرنگار ساده در ایران چقدر درآمد دارد؟ احتمالاً انتظار دارید بگویم روزنامه های دولتی و نیمه دولتی را همین اول کاری کنار بگذارید، اتفاقاً نه. چون که صد آید نود هم پیش ماست. وضعیت درآمد همان خبرنگاران را اگر بدانید، تکلیف بقیه هم روشن می شود. مقایسه همیشه به سوءتفاهم ها دامن می زند،

اما من به شما اطمینان می دهم که عایدی یک ماه خبرنگاری در روزنامه های اسم ورسم دار و دولتی کشور از بسیاری مشاغل که در نگاه عموم از نظر شان اجتماعی در سطح نازلی قرار دارد، کمتر است. نام بردن احتمالاً به بی اخلاقی یا توهم و خودبزرگ بینی تعبیر شود، از همین رو من رقم ها را می گویم شما خودتان مقایسه کنید. رقم دریافتی خبرنگاران عادی در روزنامه های دولتی کشور، از یک رقمی در حدود 800-900 هزار تومان آغاز می شود و حداکثر به یک میلیون و دویست –سیصد هزار تومان می رسد. اگر برخی مزایای خاص این روزنامه ها را هم حساب کنید، 100 تا200 تومان هم می توانید به این رقم اضافه کنید. یعنی در بهترین حالت رقم مورد نظر از یک و نیم میلیون تومان فراتر نمی رود، این عدد هم طبیعتا به همه نمی رسد، میانگین اگر بگیریم به رقم کمتری می رسیم، شاید یک میلیون تومان. در نظر داشته باشید خبرنگاران روزنامه هایی از این جنس، اولاً درصد بسیار کمی از کل جامعه خبرنگاران ایرانی را تشکیل می دهند و ثانیاً بالاترین سطح درآمد را در میان خبرنگاران ایرانی دارند و تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل. بالاترین سطح درآمد ممکن برای یک خبرنگار در ایران اگر این باشد، خود به خود تکلیف بقیه جاها و بقیه رسانه ها روشن می شود.

حالا اگر دوست داشته باشید، می توانیم روزنامه های دولتی و متصل به نهادهای عمومی را برای دست یافتن به تصویری واقع بینانه تر کنار بگذاریم؛ در سایر رسانه ها، رقم یک میلیون تومان هنوز برای خیلی از خبرنگاران یک رویاست. متوسط پرداختی به خبرنگارن بین 600 تا 800 هزار تومان است. متوسط وقتی می گویم یعنی رقم کمتر هم وجود دارد، 500 هزار تومان، 400 هزار تومان و حتی 300 هزار تومان. بله، درست می بینید، یعنی شما یک ماه و روزی هشت ساعت در محل کارتان حضور ثابت دارید و سرآخر 300 هزار تومان حقوق می گیرید، آن هم در دور و زمانه ای که در تهران، کرایه خانه کمتر از یک میلیون تومان به سختی پیدا می شود. اگر نمی گویید دروغ است، به شما می گویم که خبرنگاری می شناسم که سال گذشته ماهیانه 90 هزار تومان حقوق می گرفت، کاش کرامت انسانی و اخلاق اجازه می داد و نام می بردم. شاید باورتان نشود ولی خیلی از همین رسانه ها همان اول کار، فرم قرارداد سفیدی را جلوی خبرنگاران می گذارند و پیشاپیش تاییدیه پرداخت تمامی حقوق و مزایای مصوب دولتی را برای پیشگیری از شکایت های احتمالی خبرنگاران از آن ها می گیرند.

خیلی ها در حالی حداقل رقم اعلام شده وزارت کار – حدود 600 هزار تومان- را به خبرنگاران شان می پردازند که اصلا آن ها را بیمه نمی کنند. حرف زدن از بیمه که اصولاً در بسیاری از رسانه ها –خصوصاً رسانه های فضای مجازی- به یک «پیشنهاد بی شرمانه» به کارفرما می ماند. وضعیت بیمه که حداقل تعهد کارفرما نسبت به نیروهاست این باشد، خود به خود تکلیف سایر مزایا و امکانات رفاهی و … روشن می شود.

تازه این ها مختص کسانی ست که خوب یا بد، بالاخره کار ثابت دارند، وضعیت حق التحریری ها به مراتب بدتر است. رقم حق التحریر به نسبت رسانه منتشر کننده مطلب متفاوت است. در مجله ها بسته به سطح تمول صاحب امتیاز به ازای هر صفحه از 20 تا 50 هزار تومان پرداخت می شود، تک و توک برای مطالب خاص شاید رقم بالاتری هم بدهند. طبق یک قاعده نانوشته وقتی تعداد صفحاتی که نوشته اید زیاد می شود، حق التحریر پرداختی به ازای هر صفحه کمتر می شود! القصه اینکه اگر کار ثابت نداشته باشید و همه زمان تان را هم بگذارید روی نوشتن، بعید است بتوانید روی رقمی بیش از 500 هزار تومان حق التحریر در ماه حساب کنید. در روزنامه ها سطح پول پرداختی کمی از این هم پایین تر است. با این همه ولی مسئله اصلی پرداخت حق التحریر، میزان آن نیست، کیفیت و زمان پرداخت آن است. حتی در رسانه های دولتی و متمول هم معمولاً حق التحریر را طوری می دهند که آدم هیچ وقت نتواند رویش حساب کند. حق التحریر پولی ست که هم دیر وزود دارد و هم سوخت و سوز.

حرف زیاد است و تعداد کلمات از آنچه قرار بوده، دارد بیشتر می شود. واقعیت این است که دنیای معیشتی و مادی خبرنگاران، دنیایی ست بدتر از آخرت یزید. همین قدر تلخ، همین قدر صریح. از فردا احتمالاً به مناسبت روز خبرنگار، کسانی از دوستان و اساتید من در رثای این شغل یا در مذمت خبرنگاران بی توجه به شان این شغل می گویند و می نویسند، طنز ماجرا اینکه اغلب هم همچون نگارنده در روز بزرگداشت خبرنگاران، روی مشکلات و کاستی ها تمرکز می کنند. پیوستن برخی خبرنگاران به روابط عمومی ها، پشت میز نشین شدن خبرنگارها، خانه نشین شدن حرفه ای ها، مبارزه نکردن خبرنگاران با فساد اقتصادی و سیاسی، شجاعتی که دیگر نیست و مواردی از این دست به ترجیع بند یادداشت ها، مصاحبه ها و پست های فیسبوکی تبدیل می شود. اشکالی هم ندارد، خبرنگاری ایران همه این مشکلات را دارد اما تعارف را کنار بگذاریم، هزاری هم خبرنگارها در همین شرایط اسفناک با شرافت کار و زندگی کنند-که خیلی هاشان می کنند- تا زمانی که مسئله معیشت این قدر فراگیر روی زندگی شان سایه انداخته باشد، حرف زدن از این انتظارات و کاستی ها به یک شوخی بی مزه می ماند.

درد خبرنگاری و روزنامه نگاری ایران با این جملات و دغدغه های شیک و مجلسی و سانتی مانتال دوا نمی شود. یک بار حداقل باید تعارف را کنار گذاشت و برای مردم گفت که خبرنگاران دقیقا در چه شرایطی کار می کنند و چگونه روزگارشان می گذرد. هیچ فایده ای هم نداشته باشد، این خوبی را دارد که انتظارها را نسبت به خبرنگاران واقع بینانه تر می کند. آدم ها از طریق فتوسنتز زندگی نمی کنند، معلوم است که با حقوق 600 هزار تومان هیچ انسان عاقلی حاضر نمی شود صبح تا شب کف خیابان باشد برای گزارشگری و خبرنگاری. آن خطر کردن ها و تهور و شجاعتی که گاهی در فیلم ها از برخی خبرنگاران سر می زند، مال زمانی ست که دغدغه معیشت وجود نداشته باشد، یا حداقل اینچنین مثل غول مرحله آخر راه تنفس فرد را مسدود نکرده باشد.

همین یادداشت در سایت رصد از اینجا

همین یادداشت در خبرگزاری ایرنا از اینجا

همین یادداشت در سایت پارسینه از اینجا

هواپیمای وطنی...

ایران 140 یا همان آنتونوفی که امروز در تهران افتاد، اولین سانحه مرگ‌بار این هواپیمای ایرانی-اوکراینی در کشور نبود. اولین سقوط سال 1381 در اصفهان اتفاق افتاد و قربانی‌ها یک سری مهندس روسی و اوکراینی بودند. آنها مهندس و کارشناس صنایع هوافضا بودند و با هواپیمای آنتونوف 140، برای اولین پرواز آزمایشی نمونه ایرانی –یعنی ایران 140- عازم اصفهان بودند، یا طبق نقل قول دیگری، برای ارزیابی امکان ساخت نمونه ایرانی آمده بودند، هر یک از نقل قول ها درست باشد، تفاوتی در اصل قضیه نمی‌کند، آنها به مقصد نرسیدند، هواپیما نزدیکی‌های اردستان اصفهان، یعنی حدود 400 کیلومتری تهران، حدود دو سه دقیقه بعد از اینکه خلبان با آرامش و در شرایط عادی با برج مراقبت صحبت کرده بود، سقوط کرد. چنان منفجر شد که خیلی جسدها متلاشی شدند. 

6 سال بعد یعنی بهمن ماه سال 87، یک استاد خلبان و چهار خلبان سوار نمونه ایرانی همین هواپیما، یعنی ایران 140 شدند. قرار بود فرایند آموزشی برای این ورود این هواپیما به ناوگان هوایی انجام شود. استاد خلبانی که در پرواز بود، محمدباقر گردان نام داشت، سرهنگ محمدباقر گردان. بازنشسته صنایع هوایی نظامی بود، 8 سال جنگ را با اف 4 و اف 7 پرواز کرده بود و از همه مهلکه‌ها جان سالم به در برده بود، حریف ایران 140 اما نشد. هواپیما در همان پرواز آزمایشی در حوالی شاهین شهر اصفهان سقوط کرد و هم استاد خلبان و هم خلبانان کشته شدند. البته خوب شد که بنده‌ی خدا مرد و ندید که مسئولان بعدها سقوط را گردن اشتباه او انداختند که مبادا دامن هواپیمای وطنی لکه‌دار شود. منوچهر منطقی، مسئول پروژه ساخت هواپیماهای پهن پیکر در کشور، حدود یک سال بعدش در مصاحبه‌ای، در توصیف همان سقوط گفت: منحنی جالبی در ارتباط با تست هواپیما وجود دارد. طبق این منحنی بیشترین سقوط‌ها مربوط به هواپیماهایی است که اول کار قرار دارند. وقتی اشکال‌های هواپیمای جدید بر طرف می‌شود آمار سقوط طی یک فرایند 30 ساله شدیدا کاهش پیدا خواهد کرد. بعدش هم گفت که سقوط پرواز آزمایشی ایران 140 به دلیل نقص فنی هواپیما نبود، به دلیل اشتباه خلبان این اتفاق افتاد. 

امروز هم که حادثه سوم اتفاق افتاد؛ جزئیاتش را دیگر همه می‌دانند. برخواستن از باند فرودگاه مهرآباد، از دست رفتن موتور، کنده شدن بال و سقوط در بلوار شیشه مینا. 

دو حادثه قبلی مثل سایر سقوط‌هایی که اتفاق می‌افتد، خبری و برجسته نشد. شاید به این دلیل که پروژه ساخت هواپیمای مسافری در داخل شکست نخورد، شاید هم به این دلیل که کشته‌شده‌ها در مورد اول خارجی بودند و در مورد دوم تعدادشان قابل توجه نبود. به هر حال ولی حادثه امروز نمی‌تواند مثل آن دوتای قبلی کم‌سروصدا باشد.

جام جهان نما

شما یادتون نمیاد؛ اون قدیما که ما اردبیل زندگی می‌کردیم و من هنوز مدرسه نمی‌رفتم، بعضی اقوام و همسایه‌ها برنامه‌های جمهوری آذربایجان رو هم می‌‌تونستن بگیرن، اونم با تلویزیون غیرمسلح! تلویزیون خودمون اون موقع‌ها فقط شبکه یک و دو داشت. این دو تا شبکه هم توی باند وی‌اچ‌اف پخش می‌شد. خیلی تلویزیون‌ها هم اصلا باند یو‌اچ‌اف نداشت. این شبکه‌ باکو ولی روی یو‌اچ‌اف پخش می‌شد. اغلب تلویزیون‌ها هم ازاین توشیباهای قرمز رنگی بود که با پیچوندن یه چیزی اون گوشه‌ش کانالش عوض می‌شد. یه دستگاه کوچیکی بود که این صوتی‌تصویری‌ها نصب می‌کردن و تلویزیون یواچ‌اف‌دار می‌شد، بعد میشد باهاش اون کانال آذربایجانی رو هم نگاه کرد. یادمه تو اردبیل یه مقطعی مد شده بود همه می‌بردن نصب می‌کردن، بعد تو در و همسایه چو می‌افتاد که فلانی رفته باکو وصل کرده به تلویزیونش...یادش به خیر.

پ.ن: ما البته یه تلویزیون 14 اینچ طوسی‌رنگ بلر داشتیم با شعار "جام‌جهان‌نما"، از اینایی که هشت تا دکمه برای هشت تا کانال، گوشه بالایی سمت راستش تعبیه شده بود. از همون اولش هم یو‌اچ‌اف داشت، منتهی نه تو اردبیل هیچ وقت تونستیم باکو را باهاش بگیریم، نه بعدا که شبکه سه راه افتاد تونستیم این شبکه رو بدون برفک بگیریم باهاش، فِک کنم تا اواسط دهه هفتاد هم داشتیمش، شاید هم کمی بعدتر...

یک، دو، سه...چهار هزار!

در دوره و زمانه‌ای که همه چیز را با پول می‌سنجند، «4000» بدون آن پسوند‌های آشنای میلیون و میلیارد عدد نازلی است؛ این‌قدر نازل که شاید آدم را یاد چند قرص نان سنگک و مثلا چهار لیتر بنزین بیندازد؛ همین آدم را فریب می دهد، اصلا عددها همیشه آدم ها را فریب می دهند، چون بیرحمانه ترین شکل خلاصه سازی اطلاعاتند؛ یک بار می گویی 4000 و تمام. این وسط معلوم نمی شود که آن 4000 مثلا اگر تعداد شماره های منتشر شده یک روزنامه باشد، پشت سر خود چقدر حرف و حدیث و اشک و لبخند و آه و افسوس و درد پنهان کرده است.

4000 شماره روزنامه یعنی 4000 روز گزارشگری. یعنی 4000 روز واقعه نگاری. یعنی 4000 روز نوشتن از زندگی مردم این سرزمین؛ از زلزله بم، از برف گیلان، از غبار خوزستان، از سیل گلستان، از جام جهانی فوتبال، از روزهای گس 88، از آدم کش های تاسوکی، از قصاص ها و بخشش ها و... یعنی نوشتن از رنج صدها انسان مثل آمنه بهرامی، شوخان براخاسی، کبری رحمان پور و خیلی های دیگر. یعنی بیم و امید شب های بلند ژنو، یعنی اندوه بی پناهی زمستانه زلزله زدگان ورزقان. یعنی... یعنی ها زیادند و مجال اندک، اما همین ذره از دریا هم شاید کفایت کند برای کنار بردن پرده از مهابت و بزرگی آن 4000.

4000 عدد کوچکی نیست در مقیاس عمر روزنامه ها و زندگی روزنامه نگاران که هر روزش گاهی عمری است و هر دقیقه اش گاهی یک دنیا تشویش و اضطراب. این 4000 برای ما جام جمی ها با همه عددهای دیگر جهان تفاوت دارد. اگر برایش خوشحالیم، اگر برایش می نویسیم و ذوق زده شده ایم، به خاطر این است که 4000 برای ما یک عدد صرف نیست، شناسنامه یک دوره مهم از زندگی حرفه ای همه ماست. دوره ای که دوستش داریم، درس های زیادی از آن گرفته ایم و امروز بخشی جدانشدنی از هویت ماست.

پ.ن: این یادداشت رو به مناسبت چهارهزارمین شماره روزنامه جام جم نوشتم و در صفحات ویژه همین مناسبت در روزنامه منتشر شد. 

یک اپیزود از یک خاطره؛ قوت قلب

با سنگ فوتبال بازی می کردیم، روی زمین آسفالت حیاط مدرسه. یک بار که می‌خواستم با دست سنگ را از روی زمین بردارم، همزمان یک از خدا بی‌خبر تصمیم گرفت همان سنگ را شوت کند... و تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل. ناخن انگشت اشاره شکست و کنده شد. بعد از همه این فعل و انفعالات دردناک، به کسی که زده بود گفتم «کره‌خر». فقط همین. یک فحش خشک و خالی و تمام؛ آنهم از نوع پاستوریزه‌اش(در مقیاس محله‌ی ‌ما). نه دعوایی، نه ضربه متقابلی، هیچ. حالا سرتق‌خان زده بود ناکارم کرده بود اما فحش را که شنید، گفت به «آقا» می‌گویم. فکر نمی‌کردم اینقد کره‌خر باشد که بگوید، اما گفت لعنتی. همین که از در وارد شدیم گفت. قره‌گوزلو نامی بود معلم‌مان. آقای سیبیلوی نسبتاً سیه‌چرده‌ای که او هم نه گذاشت و نه برداشت، همین که شنید یکی کشید زیر گوش ما. از آن آب‌دارهایش. سوم ابتدایی بودم و شاید دومین بار بود که در مدرسه کتک می‌خوردم. خسرالدنیا و الاخره شده بودم اما خودم را جمع کردم، گریه نکردم. 
پرونده موضوع تقریبا برایم بسته شده بود تا اینکه رسیدم خانه. ناخنم کنده شده بود و انگشتم حسابی متورم. تجربه‌ای از افتادن ناخن نداشتم، با خودم فکر می‌کردم شاید هیچ وقت دیگر ناخن نداشته باشم و انگشتم همان شکلی بماند. مادر نبود، انگشتم را به خواهرم و برادرم نشانش دادم. نگاهی به یکدیگر انداختند و هر دو سری به نشانه تاسف تکان دادند. برادرم گفت این ورم تا چند ساعت دیگر پیش‌روی می‌کند و کل دستت را از کار می‌اندازد، نچ‌نچ کنان همینطور که انگشتم را دستش گرفته بود و نگاه می‌کرد، ادامه داد که تا دیر نشده باید خودمان را برسانیم دکتر، تنها علاج این است که این انگشت را قطع کنند... خواهرم هم هرچه او می‌گفت را تایید می‌کرد. اولش باورم نشد اما نامردها چنان با جدیت اصرار کردند که مصیبت بر من محرز شد. زدم زیر گریه، چنان بی‌پناهانه و ناجور که دل سنگ آب می‌شد. دستِ بی‌انگشتِ اشاره را تصور می‌کردم و هی گریه‌ام شدید‌تر می‌شد. من گریه می‌کردم و این دو می‌خندیدند، حالا هر چقدر می‌گفتند شوخی کردیم دیگر باورم نمی‌شد. تا اینکه مادر از در وارد شد؛ آن دو را مثل قِرقی از دور وبر من تاراند و خودش نشست و دلداری‌ام داد. و کلمه «قوت قلب» من را ناخودآگاه یاد همین لحظه می‌اندازد. مثل یک بریده فیلم که همه جزئیاتش مو به مو جلوی چشمم هست، حتی همین الان، بعد از 18 سال.