یک/ نماینده ورزقان که اخیراً در تصادف جادهای، همه اعضای خانوادهش رو از دست داده، یکی دو روز پیش از این اتفاق، مصاحبهای کرده و نامتوازن بودن روند بازسازی روستاها را مورد انتقاد قرار داده بود. او گفته بود در بعضی روستاها که کانکس توزیع شده ، کار بازسازی خانهها هم به اتمام رسیده اما در بعضی روستاهای دیگر، نه کار بازسازی به جایی رسیده و نه هیچ کانکسی به مردم زلزلهزده داده شده است.
مهمترین بخش حرفهای دهقان اما این نبود، به زعم من مهمترین بخش مصاحبه این بود که او از مردمی که خانههاشان ساخته و تحویلشان شده است، عاجزانه خواهش کرده بود که اجازه بدهند کانکسهایِ تحتِ اختیارشان منتقل و به مردمِ همچنانچادرنشینِ روستاهایِ مجاور تحویل شود. این یعنی اینکه بعضی از مردمی که خانههاشان ساخته شده و به درون خانههاشان رفتهاند، کانکسهایی که قبلا گرفتهاند را به زلزلهزدههایی که هنوز خانه ندارند، نمیدهند. توجه فرمودید؟ این رفتار نه از منوشما که به دلیل اینکه کنار بخاری لمدادیم، احتمالاً زلزلهزدهها را درک نمیکنیم، بلکه از فرادی که خودشان مصیبتدیدهاند و درد چادرنشینی در سرما را چشیدهاند، سر زده است…
دو/ همان روزهای اول پس از حادثه که به ورزقان رفته بودم، در یکی از روستاها با پیرزنی همکلام شدم. بعد از تعارفهای معمول و تشکر از مردم به خاطر ارسال کمکهای انساندوستانه، شروع به درد دل کرد و حرفهایی زد که در نوع خودش جالب بود. از مردمی که خودشان راساً اقلامی را تهیه و به روستاها میروند گلایه کرد که چرا همان اول جاده روستا هرچه دارند را توزیع میکنند و به فکر کسانی که کمی دورترند یا زود نمیتوانند خودشان را به جاده برسانند، نمیکنند. پیرزن علاوهبراین گفت که جوانترها و قویترها به محض ورود هر محموله کمکی، چنان عرصه را بر امثال او تنگ میکنند که معمولاً چیزی گیرش نمیآید و دست از پا درازتر به چادرش که در نقطهای دور از جاده قرار دارد، بر میگردد. این توضیح لازم است که این گفتوگو زمانی انجام میشد که بیشتر از یک هفته از زلزله میگذشت و شُک اولیه پس از حادثه -که مدیریت رفتار آدمها را سخت میکند-، طبیعتا رخت بربسته بود، نیازهای اولیه از جمله خوراک نیز –حداقل در آن روستا- به حد اشباع رفع شده بود….
سه/ در همان روزها، در یکی از روستاهای زلزلهزده به یک جوان محلی که با نیسان خودش برای رساندن کمک آمده بود برخوردم، محتوای قومگرایانه حرفهایش ترغیبم کرد که دقایقی با او همکلام شوم، چون به زبان آذری صحبت میکردم توانستم اعتمادش را جلب کنم، بحث از بازی بعدی (در زمان گفتوگو) تراکتورسازی شروع شد که به گفته او هواداران تراکتورسازی قرار بود با رخت مشکی عزا در آن حاضر شوند و شعارهایی را در انتقاد از تلویزیون و دولت سردهند. پس از انتقاد از پخش خندهبازار در تلویزیون در شب حادثه و تعمیم این اشتباه به همه فارسیزبانها، به من گفت که اگر فارسها دست از سر ما بردارند و رهایمان کنند، ما ترکها خودمان همه این روستاهای زلزلهزده را خواهیم ساخت…
چهار/ به عنوان کسی که پس از زلزله به انعکاس اخبار و اوضاع منطقه حادثهدیده اهتمام داشتم و دارم –و حتی به دلیل آن مورد انتقاد بعضی از دوستانم قرار گرفتم که جوگیر شدهام- فقط خواستم بگویم که در کنار همه انتقادات به حق و بهجایی که در مورد سوءمدیریت دولتیها و روند کند بازسازی منطقه مطرح میشود،اینگونه ناهنجاریهای رفتاری را هم نباید از نظر دور داشت. چنانکه اگر روزی دولت و مراجع ذیصلاح هم در حوادث مشابه -به فرض محال- مثل ساعت به وظایف خودشان عمل کنند، حتماً این دست سوءرفتارها، مدیریت همهجانبه بحران را غیرممکن خواهد ساخت.
باید خیلی خوششانس باشی که در آخرین ساعتهای آخرین روز از فروش ویژه یک کتابفروشی، اتفاقی از کنارش بگذری و شلوغی داخلش مورمورت کند که بروی تو و سروگوشی آب بدهی، بعد خیلی اتفاقی چشمت به کتابی از نویسنده ناآشنایی بیفتد و اتفاقیتر از آن به سرت بزند که محض یک جور بازی با خودت، برداریاش و شانست را امتحان کنی و این کشفت «چند ورقه مه» باشد؛ دفتر شعری که از همان اولین صفحه و اولین شعرش، فاتحانه خودش را تحمیل لحظاتت کند و تا چند روز، روز و شبت را بسازد و سیرابت کند از معنا و تصویر.
«رضا جمالی حاجیانی» را نمیشناسم و حتی نمیدانم کجای این سرزمین درندشت شعرهایش را سروده است، تا آنجایی که پرسوجو کردم هم «چند ورقه مه» تنها مجموعه شعر چاپشده از این شاعر جوان است. مخاطب حرفهیی شعر هم نیستم که متدیکال به نقد شعرهایش بنشینم و در ترازوی قیاس با دیگر شاعران نوگرای ایران قضاوتش کنم، اما چه کنم که نتوانستم بگذرم از خیر روایت جهانی که او و شعرهایش برای آدم رقم میزند، جهانی که در آن میتوانی «چند ورقه مه» را بپیچی لای روزنامه تا صبح را پست کنی برای کسی که گمان میکند فاصلهها را نمیشود برداشت، آنجایی که «باران و اختیارات شاعری» به لب پنجره میکشاندت، تا بنشینی به انتظار و باز کنی پنجره را به «نیامدنش» که «خیابانی بلند است با چنارهای پیر و برگهایی که اشهدِ خود را در باد میخوانند» و گلایه کنی از جادههایی که بی او آمدند و ابرهایی که در غیاب او باریدند و نفرین کنی تا بروند گم شوند راهها که به خانه او ختم نمیشوند، تا شاید بیاید و تو همچون «آدمبرفیای که عاشق تابستان شده»، پروانهوار به آتش بزنی و به او بگویی «برای سرودن چشمان تو شاعر شدم»، به او که «چهره گندمگونش به گنجشکهای گرسنه گرا میدهد»، همان که برای داشتنش «خیالی شاعرانه» کافی است و پاییزت خاموشی دهان اوست از گل سرخ…
اینجا تبریز است، اما حالا هیچ مسافری سراغ «ائل گولی»، «ارگ تبریز» و «کندوان» را نمیگیرد. زمزمهها از فاجعه خبر میدهند، فاجعهیی هولناک که انگار همهجا هست، از نگاههای مضطرب محلیها تا آدرس پرسیدنهای عجولانه مسافران. حس غریبی شهر را تسخیر کرده، هیجان یا شاید هم سراسیمگی و تشویش. هر چه هست اما با جنب و جوشی عجیب همراه است، خصوصا در جادهیی که مسافران را به مرکز واقعه میبرد، جادهیی که ازدحامش نسبتی با خورشید هنوز داغ بعدازظهر ندارد. تلنگر اول، همان ابتدای راه است؛ پارچهنوشته کوچکی که از پلی در «سهراهی اهر» آویزان شده، انگارههایم از مدیریت بحران را به هم میریزد، انگارههایی که از مدیریت همهجانبه و توجه عادلانه به همه حادثهدیدهها حکایت داشت. پلاکارد مسیر یک روستای زلزلهزده اما «دور از توجه» را نشان میدهد، آن هم چندین و چند روز پس از زلزله. مسیر نشان داده شده در پلاکارد-که احتمالا توسط اهالی روستای مذکور در آنجا نصب شده- با راهی که در حال پیمودنش هستیم، اختلافی در حد 180 درجه دارد. جادهیی که تاکنون همه محمولههای کمکی را بلعیده، همه فاجعه را در خودش خلاصه نکرده...هر چند موقع برگشت آن پلاکارد دیگر آنجا نبود.
وادی حیرت
ازدحام آدمهای سیاهپوش در گورستان روستا از واقعهیی عظیم خبر میدهد. جایی که حالا 22 قبر تازه دارد، 22 قبری که دوتایش همین امروز(در زمان تهیه گزارش) و با مرگ دو تن از مجروحان زلزله اضافه شده. اینجا «زغنآباد» است، روستایی صددرصد تخریب شده.
خورشید آخرین زورهایش را میزند و چهرههای تکیده، کودکان پابرهنه، خانههای ریخته و چادرهای سفید هلال احمر از اندوه زیر پوست روستا حکایت دارد. هر ماشین غریبه که میایستد چند نفری به دورش حلقه میزنند. هلالاحمریها، بستههای آبمعدنی پشت تویوتا را، در کانکسی خالی میکنند. کمی آنطرفتر جوانی شهری، چراغقوههای کمتعدادی که آورده را خودش مستقیما توزیع میکند. یکی دو ماشین دیگر هم چیزهایی آوردهاند که دارند همانجا تخلیهاش میکنند، کسی که داخل کانکس ایستاده، اجازه میخواهد که چندبسته چای کیسهیی را به جای گذاشتن در انبار مستقیما به خانواده «مش قربان» بدهد.
کسی از او دلیل نمیخواهد اما او میگوید. دلیلش غروب غمناک روستا را بر سر همه آوار میکند، انگار که تازه پرده از مهابت فاجعه کنار رفته باشد؛ دردهایی هست در زندگی که تا نبینی شاید هیچگاه باورشان نکنی، دردهایی که همیشه آدم خیال میکند مال قصه و کتابهاست، مثل درد پسرکی که در چشم بههمزدنی، هفت نفر از خانواده 9 نفرهاش را از کف داده باشد، آنهم هفت نفری که دو نفرشان زنان پابهماهی باشند که تا وضع حملشان چند روزی بیشتر نمانده... به دنبال انباردار راه میافتیم تا ببینیمش و تا شاید برایمان از آن روز بگوید، از آن روز لعنتی. هر چه میگوییم اما هیچ نمیشنویم. پسرک به گوشهیی خیره شده و دم نمیزند. اینطرفتر که میآییم، از جملات ترکی رد و بدل شده بین اهالی، میفهمیم که زلزله نه فقط هفت نفر از نزدیکترین کسان او، که حتی قدرت تکلمش را هم گرفته است.
روزهداری در زیر آوار
دستانی کشیده داشت و صورتی تیره اما پریدهرنگ. با لباس یکدست سیاهش، از دور به لکه سیاهی در میان تلهای آوار میمانست، نزدیکتر که میشدی اما از آن یکدستی خبری نبود، لکههای خاک متعدد بود که روی لباسش خودنمایی میکرد. نامش محمد بود و انگار تازه سربازیاش تمام شده بود، زیر نور خورشید کمرمق عصرگاهی روستا، قدمزنان داشت از تجربه مهیب زلزله و قهر طبیعت میگفت، از آنچه بر آنها رفته و از کابوسهای شبانه، از اشک و آه و بغض و درد، از عزیزان از دست رفته و از مردم داغدار...، میگفت و با انگشت خرابیها را نشان میداد؛ «اینجا خانهمان بود، در آن گوشه نشسته بودیم، ناگهان همهچیز لرزید، غرشی گوشخراش از دیوارها برخواست، صدای فریاد و شیون همه جا پیچید، محشر کبری بود انگار، من توانستم خودم را به بیرون پرت کنم اما...». خیلی دلدل کردم که سوال را نپرسم، نمیخواستم بر زخمش نمک بپاشم اما سوال ناظر به تصوری بود فراگیر و البته مسوولیتزدا. به همین دلیل بر تردید غلبه کردم و به او گفتم بعضیها میگویند زلزله خشم خداست بر کژرفتاریهای آدمیزادگان، بر گناه و رفتارهای...، نگذاشت حرفم تمام شود، نگاهش را که به نگاهم دوخت، سرم را پایین انداختم، جرات اینکه به چشمانش نگاه کنم را نداشتم. با بغضی غریب گفت: «میدانی که خیلیها با زبان روزه زیر آوار ماندند؟ میدانی که خیلی از همین مصیبتدیدهها، با همین حالشان، تا آخرین روز رمضان را روزه گرفتند؟ میدانی که خیلی از زیر آوار ماندهها بچههای بیگناه بودند؟» مسجد ویرانشده روستا را نشانم داد و گفت: «آنجا که خانه خدا بود، پس چرا خدا به خانه خودش هم رحم نکرد؟» پاسخش که تمام شد، سکوتی کشدار بینمان حکمفرما شد، گفتوگو با همین سکوت تلخ به پایان رسید و من البته از سوالم پشیمان بودم، هرچند که روزنامهنگاری گاهی درد بیدرمان پرسشگری پرسشهایی است که خودت هم میدانی از شنیدن پاسخ دردت میگیرد.
هیولای ترس
شب از نیمه گذشته، آتش آخرین نفسهایش را میکشد و پسرک بدعنق روستایی که بیمقدمه کنار آتش ما نشسته و به نقطهیی خیره شده بود و لام تا کام حرف نمیزد، دیگر به چادرشان رفته، شاید برای خواب. چراغ چادرهایی که برق به آنها رسیده، در حال خاموش شدن است. نشان خونرنگ هلال احمر، روی ردیف چادرهای سفید خودنمایی میکند و همنشینی ناگزیر این چادرها با ویرانهیی که زمانی روستا نام داشت، زیر تلالوی مهتاب، رنگی از حزن به فضا پاشیده است. فقط هر چند دقیقه یک بار، صدای پچپچ آدمهایی که چراغ قوه به دست، به طرف مدرسه و تنها توالت سالممانده روستا در حرکتند، سکوت شبانگاهی کمپ را در هم میشکند.
سوز آذربایجانی هوا، هیچ شباهتی به گرمای تابستانی شبهای تهران ندارد و ما با پتوهایی که به لطف از خودگذشتگی چند روستایی در اختیارمان قرار گرفته، به داخل ماشین پناه بردهایم. هنوز خوابمان نبرده که هایوهوی عجیبی برمیخیزد؛ جنبوجوشی غریب آرامش دروغین شب چادرنشینان را در مینوردد و ناگهان صدای روشن شدن موتور لودری، به گوش میرسد، هاج و واج ماندهایم که چه شده، تا ما برسیم و بپرسیم البته همهچیز تمام میشود. تازه میفهمیم که لودر جز آواربرداری، یک کارکرد دیگر هم دارد و ما جز سرمای شبانه، یک دغدغه مهم دیگر زلزلهزدگان را هم از نزدیک لمس کردهایم؛ گرگ آمده و آنها با داد و فریاد و نور نورافکنهای لودر فراریاش دادهاند، آنهایی که حالا پس از فرار گرگ هم دیگر خوابشان نمیبرد که مبادا همین چند گاو و گوسفند بیسرپناهشان هم از کفشان برود.
کاش باران نبارد
یک، دو، سه... یا علی؛ نفسها حبس میشود، چهرهها در هم میرود و همه با تمام توان زور میزنند؛ با هر یا علی، سکوت مرگبار ظهرگاهی «باجهباج» در هم میشکند، کمی از آوارها کنار میرود و چیزی که هر یک از شش مرد روستایی، گوشهیی از آن را گرفتهاند و میکشند، بالاتر میآید. نزدیکتر میروم، هم برای اینکه از کارشان سردربیاورم و هم اینکه شاید کمکی از دستم بر بیاید. پس از کش و قوس بسیار، دار قالی نیمهکاره از زیر آوار زلزله نجات مییابد، سنگینیاش اصلا به قیافهاش نمیآید، همانطور که ظرافتش به خشونت خروارها خاک و سنگی که رویش ریخته بود نمیآمد.
این کشاکش اما در تمام مراحلش، تماشاگر ویژهیی هم داشت؛ همان دخترک روستایی که با هر بار تکان خوردن دار قالی، بند دلش پاره میشد که نکند نخهای قالی پاره شود، همان که با پیدا شدن تدریجی گلهای قالی از زیر خاک، گل از گلش میشکفت، همان که با دیدن چند نخ پارهشده از دسترنجش، زانوی غم بغل گرفت، همان که پس از تکیه دادن دار قالی به تراکتور، خاکش را تکاند، همان که پارچهیی به روی آن کشید تا از گزند گرد و خاک حفظش کند، همان که مدام با خودش زمزمه میکرد کاش باران نبارد...
«قارداشیم اولممیشم تک قالاسان»
بازدیدمان از روستاهای زلزلهزده تمام شده، در حال بازگشتیم. هر دو طرف جاده باریک و البته خطرناک ورزقان به تبریز، پر از ماشین است، یک طرف آنها که عازم روستاهای زلزلهزدهاند و طرف دیگر آنها که شاید با خیالی آسوده از ادای تکلیف، درحال بازگشتند، یا شاید هم عازم بارگیری و بازگشت مجدد. تنوع ماشینها کلیشههای ذهنی از فقر و غنا را به بازی گرفتهاند، پراید، پیکان، پیکانوانت، نیسان، ماکسیما، زانتیا، سانتافه و...، همه در یک صف و با یک هدف، آرام و با طمانینه حرکت میکنند، در جادهیی که ترافیک هیچ کس را کلافه نمیکند.
مردمیها از دولتیها خیلی بیشترند و این، طیف متنوعی از معانی را به ذهن متبادر میکند، از همبستگی و هیجان عمومی گرفته تا چیزهای دیگری که شاید ذکرش در این مقال نگنجد، هر چه باشد اما پلاکاردها و پارچهنوشتهها چشمان آدم را میدزدند، پلاکاردهایی که روی خیلی از ماشینهای عبوری نصب شده و شناسنامه محمولهشان به حساب میآید، مثل همانی که روی کامیون خاوری که از روبهرو نزدیک میشود جاخوش کرده، پلاکاردی که جمله رویش، از آنهاست که خواب از سر میپراند، از همانها که وسوسهات میکند پایانبندی گزارشت را عوض کنی؛ «قارداشیم اولممیشم تک قالاسان»/ برادرم مگر من مردهام که تنها بمانی!
در باب مانیفست سیاسی-مذهبی هواداران تاسیس حکومت اسلامی؛
عباس رضایی ثمرین- در میان کتب متعددی که در طول سالهای معاصر از سوی علما و فضلا و روشنفکران در تحلیل قیام عاشورا نگاشته شده «شهید جاوید» را بیتردید میتوان جنجالیترین کتاب عاشوراپژوهی دوران معاصر دانست. این کتاب در سالهای انتهایی دهه ۴۰ توسط فقیه نواندیش حوزه علمیه قم، آیتالله نعمتالله صالحی نجفآبادی نگاشته شد و تنشهای بیسابقهای را میان طیفهای سنتیتر حوزه و طیفهای انقلابی و نواندیش به وجود آورد.
البته صالحی نجفآبادی نیز در مقابل این انتقادات بیکار ننشست و تقریباً هیچ یک از انتقادات را بیپاسخ نگذاشت. او پاسخ بسیاری از نقدها را ضمیمه چاپهای بعدی کتاب کرد. بحث و جدل در باب نظریات صالحی نجفآبادی در مورد علم امام و اهداف قیام عاشورا، از زمان انتشار «شهید جاوید» تا زمان حال ادامه یافت و او تا زمانی که در قید حیات بود، هرگز از پاسخگویی به نقدها غافل نشد. «عصای موسی» در واقع پاسخهای صالحی نجف آبادی به منتقدانی است که در طول دو دهه به نقد افکار او پرداخته بودند.
این مطلب در سایت خبری قانون منتشر شده و از اینجا قابل دسترسی است.