اینجا تبریز است، اما حالا هیچ مسافری سراغ «ائل گولی»، «ارگ تبریز» و «کندوان» را نمیگیرد. زمزمهها از فاجعه خبر میدهند، فاجعهیی هولناک که انگار همهجا هست، از نگاههای مضطرب محلیها تا آدرس پرسیدنهای عجولانه مسافران. حس غریبی شهر را تسخیر کرده، هیجان یا شاید هم سراسیمگی و تشویش. هر چه هست اما با جنب و جوشی عجیب همراه است، خصوصا در جادهیی که مسافران را به مرکز واقعه میبرد، جادهیی که ازدحامش نسبتی با خورشید هنوز داغ بعدازظهر ندارد. تلنگر اول، همان ابتدای راه است؛ پارچهنوشته کوچکی که از پلی در «سهراهی اهر» آویزان شده، انگارههایم از مدیریت بحران را به هم میریزد، انگارههایی که از مدیریت همهجانبه و توجه عادلانه به همه حادثهدیدهها حکایت داشت. پلاکارد مسیر یک روستای زلزلهزده اما «دور از توجه» را نشان میدهد، آن هم چندین و چند روز پس از زلزله. مسیر نشان داده شده در پلاکارد-که احتمالا توسط اهالی روستای مذکور در آنجا نصب شده- با راهی که در حال پیمودنش هستیم، اختلافی در حد 180 درجه دارد. جادهیی که تاکنون همه محمولههای کمکی را بلعیده، همه فاجعه را در خودش خلاصه نکرده...هر چند موقع برگشت آن پلاکارد دیگر آنجا نبود.
وادی حیرت
ازدحام آدمهای سیاهپوش در گورستان روستا از واقعهیی عظیم خبر میدهد. جایی که حالا 22 قبر تازه دارد، 22 قبری که دوتایش همین امروز(در زمان تهیه گزارش) و با مرگ دو تن از مجروحان زلزله اضافه شده. اینجا «زغنآباد» است، روستایی صددرصد تخریب شده.
خورشید آخرین زورهایش را میزند و چهرههای تکیده، کودکان پابرهنه، خانههای ریخته و چادرهای سفید هلال احمر از اندوه زیر پوست روستا حکایت دارد. هر ماشین غریبه که میایستد چند نفری به دورش حلقه میزنند. هلالاحمریها، بستههای آبمعدنی پشت تویوتا را، در کانکسی خالی میکنند. کمی آنطرفتر جوانی شهری، چراغقوههای کمتعدادی که آورده را خودش مستقیما توزیع میکند. یکی دو ماشین دیگر هم چیزهایی آوردهاند که دارند همانجا تخلیهاش میکنند، کسی که داخل کانکس ایستاده، اجازه میخواهد که چندبسته چای کیسهیی را به جای گذاشتن در انبار مستقیما به خانواده «مش قربان» بدهد.
کسی از او دلیل نمیخواهد اما او میگوید. دلیلش غروب غمناک روستا را بر سر همه آوار میکند، انگار که تازه پرده از مهابت فاجعه کنار رفته باشد؛ دردهایی هست در زندگی که تا نبینی شاید هیچگاه باورشان نکنی، دردهایی که همیشه آدم خیال میکند مال قصه و کتابهاست، مثل درد پسرکی که در چشم بههمزدنی، هفت نفر از خانواده 9 نفرهاش را از کف داده باشد، آنهم هفت نفری که دو نفرشان زنان پابهماهی باشند که تا وضع حملشان چند روزی بیشتر نمانده... به دنبال انباردار راه میافتیم تا ببینیمش و تا شاید برایمان از آن روز بگوید، از آن روز لعنتی. هر چه میگوییم اما هیچ نمیشنویم. پسرک به گوشهیی خیره شده و دم نمیزند. اینطرفتر که میآییم، از جملات ترکی رد و بدل شده بین اهالی، میفهمیم که زلزله نه فقط هفت نفر از نزدیکترین کسان او، که حتی قدرت تکلمش را هم گرفته است.
روزهداری در زیر آوار
دستانی کشیده داشت و صورتی تیره اما پریدهرنگ. با لباس یکدست سیاهش، از دور به لکه سیاهی در میان تلهای آوار میمانست، نزدیکتر که میشدی اما از آن یکدستی خبری نبود، لکههای خاک متعدد بود که روی لباسش خودنمایی میکرد. نامش محمد بود و انگار تازه سربازیاش تمام شده بود، زیر نور خورشید کمرمق عصرگاهی روستا، قدمزنان داشت از تجربه مهیب زلزله و قهر طبیعت میگفت، از آنچه بر آنها رفته و از کابوسهای شبانه، از اشک و آه و بغض و درد، از عزیزان از دست رفته و از مردم داغدار...، میگفت و با انگشت خرابیها را نشان میداد؛ «اینجا خانهمان بود، در آن گوشه نشسته بودیم، ناگهان همهچیز لرزید، غرشی گوشخراش از دیوارها برخواست، صدای فریاد و شیون همه جا پیچید، محشر کبری بود انگار، من توانستم خودم را به بیرون پرت کنم اما...». خیلی دلدل کردم که سوال را نپرسم، نمیخواستم بر زخمش نمک بپاشم اما سوال ناظر به تصوری بود فراگیر و البته مسوولیتزدا. به همین دلیل بر تردید غلبه کردم و به او گفتم بعضیها میگویند زلزله خشم خداست بر کژرفتاریهای آدمیزادگان، بر گناه و رفتارهای...، نگذاشت حرفم تمام شود، نگاهش را که به نگاهم دوخت، سرم را پایین انداختم، جرات اینکه به چشمانش نگاه کنم را نداشتم. با بغضی غریب گفت: «میدانی که خیلیها با زبان روزه زیر آوار ماندند؟ میدانی که خیلی از همین مصیبتدیدهها، با همین حالشان، تا آخرین روز رمضان را روزه گرفتند؟ میدانی که خیلی از زیر آوار ماندهها بچههای بیگناه بودند؟» مسجد ویرانشده روستا را نشانم داد و گفت: «آنجا که خانه خدا بود، پس چرا خدا به خانه خودش هم رحم نکرد؟» پاسخش که تمام شد، سکوتی کشدار بینمان حکمفرما شد، گفتوگو با همین سکوت تلخ به پایان رسید و من البته از سوالم پشیمان بودم، هرچند که روزنامهنگاری گاهی درد بیدرمان پرسشگری پرسشهایی است که خودت هم میدانی از شنیدن پاسخ دردت میگیرد.
هیولای ترس
شب از نیمه گذشته، آتش آخرین نفسهایش را میکشد و پسرک بدعنق روستایی که بیمقدمه کنار آتش ما نشسته و به نقطهیی خیره شده بود و لام تا کام حرف نمیزد، دیگر به چادرشان رفته، شاید برای خواب. چراغ چادرهایی که برق به آنها رسیده، در حال خاموش شدن است. نشان خونرنگ هلال احمر، روی ردیف چادرهای سفید خودنمایی میکند و همنشینی ناگزیر این چادرها با ویرانهیی که زمانی روستا نام داشت، زیر تلالوی مهتاب، رنگی از حزن به فضا پاشیده است. فقط هر چند دقیقه یک بار، صدای پچپچ آدمهایی که چراغ قوه به دست، به طرف مدرسه و تنها توالت سالممانده روستا در حرکتند، سکوت شبانگاهی کمپ را در هم میشکند.
سوز آذربایجانی هوا، هیچ شباهتی به گرمای تابستانی شبهای تهران ندارد و ما با پتوهایی که به لطف از خودگذشتگی چند روستایی در اختیارمان قرار گرفته، به داخل ماشین پناه بردهایم. هنوز خوابمان نبرده که هایوهوی عجیبی برمیخیزد؛ جنبوجوشی غریب آرامش دروغین شب چادرنشینان را در مینوردد و ناگهان صدای روشن شدن موتور لودری، به گوش میرسد، هاج و واج ماندهایم که چه شده، تا ما برسیم و بپرسیم البته همهچیز تمام میشود. تازه میفهمیم که لودر جز آواربرداری، یک کارکرد دیگر هم دارد و ما جز سرمای شبانه، یک دغدغه مهم دیگر زلزلهزدگان را هم از نزدیک لمس کردهایم؛ گرگ آمده و آنها با داد و فریاد و نور نورافکنهای لودر فراریاش دادهاند، آنهایی که حالا پس از فرار گرگ هم دیگر خوابشان نمیبرد که مبادا همین چند گاو و گوسفند بیسرپناهشان هم از کفشان برود.
کاش باران نبارد
یک، دو، سه... یا علی؛ نفسها حبس میشود، چهرهها در هم میرود و همه با تمام توان زور میزنند؛ با هر یا علی، سکوت مرگبار ظهرگاهی «باجهباج» در هم میشکند، کمی از آوارها کنار میرود و چیزی که هر یک از شش مرد روستایی، گوشهیی از آن را گرفتهاند و میکشند، بالاتر میآید. نزدیکتر میروم، هم برای اینکه از کارشان سردربیاورم و هم اینکه شاید کمکی از دستم بر بیاید. پس از کش و قوس بسیار، دار قالی نیمهکاره از زیر آوار زلزله نجات مییابد، سنگینیاش اصلا به قیافهاش نمیآید، همانطور که ظرافتش به خشونت خروارها خاک و سنگی که رویش ریخته بود نمیآمد.
این کشاکش اما در تمام مراحلش، تماشاگر ویژهیی هم داشت؛ همان دخترک روستایی که با هر بار تکان خوردن دار قالی، بند دلش پاره میشد که نکند نخهای قالی پاره شود، همان که با پیدا شدن تدریجی گلهای قالی از زیر خاک، گل از گلش میشکفت، همان که با دیدن چند نخ پارهشده از دسترنجش، زانوی غم بغل گرفت، همان که پس از تکیه دادن دار قالی به تراکتور، خاکش را تکاند، همان که پارچهیی به روی آن کشید تا از گزند گرد و خاک حفظش کند، همان که مدام با خودش زمزمه میکرد کاش باران نبارد...
«قارداشیم اولممیشم تک قالاسان»
بازدیدمان از روستاهای زلزلهزده تمام شده، در حال بازگشتیم. هر دو طرف جاده باریک و البته خطرناک ورزقان به تبریز، پر از ماشین است، یک طرف آنها که عازم روستاهای زلزلهزدهاند و طرف دیگر آنها که شاید با خیالی آسوده از ادای تکلیف، درحال بازگشتند، یا شاید هم عازم بارگیری و بازگشت مجدد. تنوع ماشینها کلیشههای ذهنی از فقر و غنا را به بازی گرفتهاند، پراید، پیکان، پیکانوانت، نیسان، ماکسیما، زانتیا، سانتافه و...، همه در یک صف و با یک هدف، آرام و با طمانینه حرکت میکنند، در جادهیی که ترافیک هیچ کس را کلافه نمیکند.
مردمیها از دولتیها خیلی بیشترند و این، طیف متنوعی از معانی را به ذهن متبادر میکند، از همبستگی و هیجان عمومی گرفته تا چیزهای دیگری که شاید ذکرش در این مقال نگنجد، هر چه باشد اما پلاکاردها و پارچهنوشتهها چشمان آدم را میدزدند، پلاکاردهایی که روی خیلی از ماشینهای عبوری نصب شده و شناسنامه محمولهشان به حساب میآید، مثل همانی که روی کامیون خاوری که از روبهرو نزدیک میشود جاخوش کرده، پلاکاردی که جمله رویش، از آنهاست که خواب از سر میپراند، از همانها که وسوسهات میکند پایانبندی گزارشت را عوض کنی؛ «قارداشیم اولممیشم تک قالاسان»/ برادرم مگر من مردهام که تنها بمانی!