روزنامه‌نگاری شغل من است. می‌توانست نباشد. می‌شد پای همان رشته نامربوطی که خواندم بایستم و الان کارمند باشم، می‌شد دانشگاه صنعتی شیراز را رها نکنم و تکنسین رادار ارتش باشم یا مثلاً پِیِ زبان‌ را بگیرم و معلمی کنم یا مترجمی، می‌شد نسخه‌پیچ آن داروخانه لعنتی بمانم و آن سه ماه بشود سی‌ماه یا اصلا سی سال! ولی نشد، نه اینها که خیلی‌ «می‌شد»های دیگر هم نشد، چون نباید می‌شد، چون نمی‌خواستم بشود. روزنامه‌نگاری شغل من بلکه ذوق و شوق بلکه همه زندگی من است. بله، خستگی و درد و بی‌حوصلگی و تلخی دارد، زیاد هم دارد. با این همه دوستش دارم، به هزار و یک دلیل. پای آن هم ایستاده‌ام هنوز، گه‌گاه چیزهایی هم می‌نویسم. اینجا را هم برای همین درست کردم، که بنویسم... از هر دری...بسم‌الله...!