باید خیلی خوششانس باشی که در آخرین ساعتهای آخرین روز از فروش ویژه یک کتابفروشی، اتفاقی از کنارش بگذری و شلوغی داخلش مورمورت کند که بروی تو و سروگوشی آب بدهی، بعد خیلی اتفاقی چشمت به کتابی از نویسنده ناآشنایی بیفتد و اتفاقیتر از آن به سرت بزند که محض یک جور بازی با خودت، برداریاش و شانست را امتحان کنی و این کشفت «چند ورقه مه» باشد؛ دفتر شعری که از همان اولین صفحه و اولین شعرش، فاتحانه خودش را تحمیل لحظاتت کند و تا چند روز، روز و شبت را بسازد و سیرابت کند از معنا و تصویر.
«رضا جمالی حاجیانی» را نمیشناسم و حتی نمیدانم کجای این سرزمین درندشت شعرهایش را سروده است، تا آنجایی که پرسوجو کردم هم «چند ورقه مه» تنها مجموعه شعر چاپشده از این شاعر جوان است. مخاطب حرفهیی شعر هم نیستم که متدیکال به نقد شعرهایش بنشینم و در ترازوی قیاس با دیگر شاعران نوگرای ایران قضاوتش کنم، اما چه کنم که نتوانستم بگذرم از خیر روایت جهانی که او و شعرهایش برای آدم رقم میزند، جهانی که در آن میتوانی «چند ورقه مه» را بپیچی لای روزنامه تا صبح را پست کنی برای کسی که گمان میکند فاصلهها را نمیشود برداشت، آنجایی که «باران و اختیارات شاعری» به لب پنجره میکشاندت، تا بنشینی به انتظار و باز کنی پنجره را به «نیامدنش» که «خیابانی بلند است با چنارهای پیر و برگهایی که اشهدِ خود را در باد میخوانند» و گلایه کنی از جادههایی که بی او آمدند و ابرهایی که در غیاب او باریدند و نفرین کنی تا بروند گم شوند راهها که به خانه او ختم نمیشوند، تا شاید بیاید و تو همچون «آدمبرفیای که عاشق تابستان شده»، پروانهوار به آتش بزنی و به او بگویی «برای سرودن چشمان تو شاعر شدم»، به او که «چهره گندمگونش به گنجشکهای گرسنه گرا میدهد»، همان که برای داشتنش «خیالی شاعرانه» کافی است و پاییزت خاموشی دهان اوست از گل سرخ…