محمود احمدینژاد را رئیس جمهوری اصولگرا خوانده اند و یاران وی را طیفی از دایره گسترده اصولگرایی بر شمرده اند. دولت های نهم و دهم از منظر پارادایم و مبانی فکری دولتی اصولگرا تعریف می شوند و علی القاعده حداقل جهت گیری های کلی و مبنایی این دولت و حامیانش نیز بایستی در درون چارچوبهای شناخته شده اصولگرایی تعریف شود و لابد مورد تایید و وثوق طیف های گوناگون جریان اصولگرا باشد. اما به واقع قضاوت در رابطه با اینکه آیا در عمل، شرایط بدین گونه است و یا خیر، مستوجب کنکاش و تعمق بیشتری است.کیست نداند طی سالهای گذشته، در مقام قیاس، انتقادات طیف های مختلف جریان اصولگرا از دولت اگر بیشتر از انتقادات رقیب نبوده، قطعا کمتر از آن هم نبوده است. این روند را می توان از اولین روزهای ریاست جمهوری احمدی نژاد در دوره نهم، مورد ریشه یابی قرار داد. روزهایی که رئیس دولت اصولگرا کابینه اش را در معرض آرای نمایندگان مجلس اصولگرای هفتم قرار داده بود و نمایندگان شاخص اصولگرا، به جای تعامل، راه تقابل برگزیدند و چنان با کابینه مذکور رفتار کردند که همگان دریافتند مجلس اصولگرا چندان قصد مماشات با دولتی که می گویند اصولگراست ندارد.
چهار وزیر از افراد معرفی شده توسط احمدی نژاد نتوانستند از خوان رای اعتماد مجلسیان آن زمان به سلامت عبور کنند. اتفاقی که نظیر آن را حتی در فعل و انفعالات و تقابل های بین مجلس محافظهکار پنجم و دولت اصلاح طلب سیدمحمد خاتمی نیز مشاهده نکرده بودیم. انتقادات پر حرارت عماد افروغ و و محمد خوش چهره –نمایندگانی که بعدها به دنبال بروز اختلاف با اصولگرایان حامی دولت پایه گزار فراکسیون اصولگرایان مستقل مجلس هفتم شدند- از کابینه معرفی شده توسط احمدی نژاد در مجلس هفتم را هیچ کس از یاد نبرده است. انتقاداتی که نقادان از آنها به نقدهای درون گفتمانی تعبیر می کردند و هدف آن را اعتلای هرچه بیشتر جریان اصولگرایی عنوان می کردند. نتیجه این انتقادات چندان به مذاق احمدی نژاد و حامیانش خوش نیامد و رسانه های آنها، این نقدها را اولین کارشکنی ها در مسیر عدالت محوری دولت مهروز قلمداد کردند.
علی رغم اینکه همواره از جانب اصولگرایان و معمولا از جانب حامیان دولت، بر اصولگرا بودن دولت و درونی بودن اختلافات تاکید می شود، اما به نظر می رسد تعیین نسبت طیف حامیان احمدی نژاد با جریان اصولگرایی کار چندان آسانی نباشد. شواهد و قرائن نیز همگی از دشواری تحلیل چنین نسبتی خبر می دهند.
بسیاری از منتقدان محمود احمدی نژاد چه در طیف اصلاح طلب و چه حتی در طیف اصولگرا معتقدند که تاکنون هیچ کس همچون وی و دولتش پای بر روی مسائلی که همگان برآن نام اصول می نهند، نگذاشته بود لذا نتیجه می گیرند که اطلاق عنوان اصولگرایی بر چنین دولتی نمی تواند وجاهتی داشته باشد. البته منکر وجود موافقانی نیز نمی توان شد که قویا معتقدند هر آنچه دولت انجام می دهد، خود عین اصول است، تکلیف این دسته از افراد مشخص است، چه اینکه آنان اساساً اصولگرایی را بر مبنای سکنات و وجنات دولت تعریف می کنند.
اینکه وقتی پیش از انتخابات دهم، تمامی گروههای اصولگرا به هر دلیلی-لابد به دلیل هراس از به قدرت رسیدن رقیب- بر روی حمایت از احمدی نژاد اجماع می کنند و به صورت تمامقد در حمایت از وی از یکدیگر پیشی می گیرند و پس از انتخابات، رئیس دولت مجددا در چینش کابینه، اکثریت پست ها را در میان حلقه بسته حامیان خود توزیع می کند، شاید نشانه هایی از نوعی تفکیک گفتمانی بین حامیان دولت و جریان اصولگرایی باشد.
معتقدان به تفکیک گفتمانی میان احمدی نژاد و جریان اصولگرایی، برای اثبات استدلال های خود کم دلیل ندارند، آنها می گویند چگونه می توان فردی که هرگز اعتقادی به کار حزبی و احزاب نداشته و خود را وامدار هیچ حزب و جناحی نمی داند را در ذیل یک جناح یا جریان سیاسی به معنای مرسوم آن تعریف کرد. بررسی اظهارات و موضعگیری های متعدد «ضد تحزب» احمدینژاد در طول سالهای صدارتش، می تواند راهگشای صاحب نظران در داوری وجاهت و صحت چنین فرضیه ای باشد.
منتقدان اصولگرا نامیدن طیف حامیان دولت، معتقدند اساساً چگونه می توان اصولگرایی را با این همه انتقاد ریز و درشت اصولگرایانه و آنهم از جانب چهره های شاخص جریان اصولگرا قابل جمع دانست. با از نظر گذراندن فضای سیاسی کشور طی ماههای گذشته می توان در مورد این مدعا نیز به آسانی داوری کرد. آنچه که مسلم است، افرادی همچون نادران، زاکانی و توکلی شاخص ترین منتقدان دولت طی ماههای گذشته بوده اند، که هر سه از چهره های شاخص جریان اصولگرا هستند.
از سوی دیگر علی رغم اینکه عده محدودی نیز وجود دارند که معتقدند وجود چنین نقدهایی برای ادامه حیات و بالندگی یک جریان سیاسی لازم است و اساسا چنین نقدهایی را نه تهدید که فرصتی برای دولت تلقی می کنند، اما برخی از حامیان دولت نیز در رسانه هایشان هرگونه نقد از جانب هر فرد را به غرض ورزی و انتقام گیری تعبیر می کنند.
تحلیل مناسبات بین افراد و گروهها در کشور به قدری کار پیچیده و دشواری است که اگر فردی از یک کشور دیگر به ایران بیاید و هیچ ذهنیت از معادلات سیاسی اینجا نداشته باشد و خط و ربط سیاسی جریان ها را نشناسد، با دیدن انتقادات تند اقتصادی چهره هایی مثل توکلی و مصباحی مقدم از دولت حاکم و یا مثلا افشاگریهای چهره هایی همچون نادران و زاکانی در رابطه با معاون اول رئیسجمهور ، هرگز باور نکند که همگی این افراد در ذیل یک جریان واحد سیاسی تعریف می شوند و زیر چتر گسترده-و یا شاید تعریف نشده ای- به نام اصولگرایی روزگار می گذرانند.
گذشته از مسائل سیاسی، در بسیاری از مسائل اعتقادی نیز دولت مورد انتقاد گسترده طیف های مذهبی و علما و روحانیون قرار گرفته است. انتقادات طیف های مذهبی به قدری در برخی از موارد شدید بوده که سبب شده عده ای با خود بگویند، چطور ممکن است دولتی اصولگرا باشد و به گواه صاحب نظران ارتباطش با مراجع عظام این همه ضعیف باشد.
حجم انبوه انتقاداتی که از جانب مراجع در رابطه با مسئله مشایی مطرح شده و می شود، انتقاداتی که نسبت به تصمیم اعطای اجازه ورود بانوان به ورزشگاهها از جانب مراجع صورت گرفت، انتقاداتی که نسبت به عدم وجود ارتباط بایسته و شایسته دولت با مراجع مطرح می شود، انتقاداتی که نسبت به سوالات توهین آمیز به پیامبر اکرم در یک آزمون رسمی دولتی شده بود، انتقاداتی که نسبت به مسئله رحیمی مطرح می شود، انتقاداتی که به دلیل قضیه مرحوم کردان به دولت شده به وجود آمده بود و بسیاری از انتقادات دیگری که از جانب طیف های مذهبی و مراجع و روحانیون به دولت صورت گرفته و می گیرد، همه و همه نشانگر این است که طی سال های گذشته گاهی اوقات دولت، مسائلی را زیر پا گذاشته که شاید برخی از آنها از شاخصه های اصولگرایی محسوب می شده اند.
عملکرد فرهنگی دولت که به اعتقاد خیلی ها تحت تاثیر اسفندیار رحیم مشایی و همفکران وی راهبری می شود، به قدری مورد انتقاد و سوال چهره های فرهنگی بوده که سبب شده چهره ای همچون علی مطهری، احمدی نژاد و مشایی را لیبرال بداند و در میان حیرت ناظران عرصه سیاست ایران، آنان را به دلیل اعتقادات باز فرهنگی نکوهش کند. کم نیستند کسانی که این فرضیه مطهری را قبول داشته باشند، چه آنکه اصولگرایی هر چقدر تعریف نشده و گسترده هم باشد، قطع و یقین با سیاست های فرهنگی لیبرال هیچ نسبتی ندارد.
امثال مطهری برای اثبات فرضیه خود کم دلیل ندارند، رفع توقیف برخی از فیلمها که حتی دولت اصلاح طلب به آنها مجوز اکران نداده بود یا مثلا اعطای مجوز به نمایشی همچون «هدا گابلر» و مهمتر از آن حمایت از آن در مقابل هجمه انتقادات مذهبیون و از این دست اقدامات دولت، هر کدامشان برای قضاوت و صدور حکم کفایت می کنند.
فارغ از میزان صحت استدلال های طرفین و فارغ از اینکه احمدینژاد و دوستانش اصولگرا باشند یا نباشند، جمیع کنشها و رویکرد دولت های نهم و دهم در عرصه سیاست ایران بسیاری را به این نتیجه رسانده که شاید هیچ وحدت گفتمانی میان اصولگرایان و حامیان دولت حاکم نباشد و تنها وجود یک دشمن مشترک به نام اصلاح طلبی سبب شده که این افراد گاهاً حتی کاملا متضاد در زیر یک سقف گردهم آیند که در صورت حذف این دشمن و یا رقیب مشترک، چه بسا انشعابات و تعارضاتی در میان جریان اصولگرا پدید بیاید که حتی هم اکنون نیز نظیر آنها بین اصولگرایان و اصلاح طلبان وجود ندارد. اگر طبق دیدگاه برخی از اصولگرایان، اصلاحات را به طور کامل مرده فرض کنیم و این جریان را جریانی به تاریخ پیوسته بدانیم، پس زمان زیادی تا از میان رفتن دشمن مشترک ذکر شده نیست و شاید بتوان به همین زودیها شرایط پس از آن را تجربه کرد. باید منتظر ماند و دید، چرا که سپهر سیاست ایران همواره آبستن حوادث است.
در ایام دبیرستان معلمی داشتیم که در میان دانش آموزان به خشونت و صلابت بیش از حد شهره بود. در دورانی که به دنبال تحولات سیستم آموزش و پرورش و البته مهمتر از آن به دلیل شرایط فیزیکی محصلان، کسی دیگر از چوب معروف معلم ترسی نداشت، این آقای معلم کسی بود که چوبش که هیچ، یک اشارت ابرویش احوالات جماعتی را دگرگون میکرد. از حق که نگذیم، با تمام این تفاسیر چندان دست بزن نداشت اما وای که اگر کار به جایی میرسید که بخواهد دست روی کسی بلند کند.
روزی از روزها شد آنچه نباید میشد و کار به جایی کشید که نباید میکشید، آقا معلم عنان خویش از کف داد و یکی از همکلاسیهای ما را چنان که افتد و دانی به باد کتک گرفت، شخص کتک خورده محسن نامی بود که از بد حادثه قلدر کلاس و مدرسه بود. القصه نمیدانم چگونه اما بالاخره ماجرا ختم شد. چند روز گذشته بود که اتفاق عجیبی در مدرسه افتاد. هر جای مدرسه می رفتی و به هر گوشهای سرک میکشیدی، صحبتهای در گوشی حاکی از این بود که «محسن با فلان معلم دعوا کرده است». یعنی شان کسی که تا حد امکان کتک خورده بود، تا سطح یک طرف دعوا بالا آمده بود، البته به تدریج بالاتر هم میرفت.
حقایق به طرز بیشرمانهای واژگونه شده و در سطح مدرسه پیچیده بود. به طوری که همه انگشت تعجب به دهان میگزیدند که چطور کسی جرات کرده، جلوی فلانی قد علم کند. فهمیدن اینکه این شایعه کار خود محسن بود چندان دشوار نبود اما آنچه جالب تر مینمود این بود که این شایعه چنان قوت گرفته و با هیاهو درآمیخته و به گوش خود محسن رسیده بود که حتی او هم دیگر اصل ماجرا را به بوته فراموشی سپرده و باورش شده بوده که توانسته از خجالت آقا معلم بداخلاق در آید. حتی در مقابل ما که شاهدان عینی حادثه بودیم هم ذرهای پا پس نمیکشید و کراراً از نبردهای افتخارآمیز کازرون و ممسنی در کلاس و از رشادتهایش در مصاف با آقا معلم داد سخن میداد. بد تر از محسن خود ما بودیم، خود مایی که شاهدان عینی واقعه بودیم هم بعد از مدتی مسخ شده بودیم و کم کم باورمان شده بود که محسن دست به اقدام محیرالعقولی زده است.
اوضاع و احوال آشفته این روزهای ما بیشباهت به «فتوحات محسنیه» نیست. مسابقه فوتبال ایران و برزیل خود گویای همه چیز است. احتیاجی به توضیح اضافه نیست. با بوق و کرنا به استقبال مسابقهای رفتیم که همه میدانستیم در آن حرفی برای گفتن نخواهیم داشت، اما چنان غوغایی به راه انداختیم و بر تنور خوشخیالیهای خود دمیدیم که کم کم خودمان هم احساس کردیم شگفتی ساز آوردگاه امارات خواهیم شد و به طرفه العینی قهرمان پنج دورهای جهان را از میدان به در خواهیم برد.
خود ما که هیچ، خود فوتبالیستها و مسوولین فوتبال هم که قاعدتا بهتر از هر کسی به تواناییهای فوتبال ملی ما آگاهند، بدتر از ما باورشان شده بود که شکست برزیل دور از دسترس نیست. مسابقه ایران و برزیل انجام شد و همه دیدیم که تیم ملی کشورمان سه گل خورد و به همت دروازبان سرحالش حداقل چند گل دیگر نخورد. 90 دقیقه تحقیر شدیم و بازیکنانمان را به دنبال توپ دواندند. انگار که بازی «آقا وسط» بود و برزیل فقط تمرین میکرد.
همه روند بازی را دیدیم و به خوشخیالیهای قبل از مسابقه، حسابی خندیدیم. پس از آنکه فیلمان موش زایید، انتظار همه چیز را داشتیم الا اینکه کارشناسهای تلویزیون در تحلیل بازی بگویند تیم ما خوب بازی کرد! دقیقا مثل محسن قصهی ما که در پیش چشم ما کتک خورده بود اما میگفت که او آقا معلم را زده است. بعید نیست که پس از گذشت چند روز متقاعدمان کنند که تیم ما یکپارچه حمله بوده و برزیل به کمک شانس و اقبال برنده مسابقه شده است. چنانچه البته در همان لحظات اولیه پس از اتمام مسابقه بزرگ(!) هم از ناباورانه از اشتباهات داوری مینالیدند.
البته در اینکه اینطور مسابقات برای فدراسیونیها بازی دوسر برد است شکی نیست، چرا که در صورت شکست، مردم را به واقعبینی فرا میخوانند و خودشان واقعبین تر از همه، فرسنگها فاصله بین سطح فوتبال دو کشور را به رخ میکشند و در صورت یاری بخت و اقبال و فلک، یعنی تساوی یا پیروزی، فوتبال ملی را فرا آسیایی میخوانند و ملیگرایانه سرود «ورزشکاران، دلاوران، نامآوران...» زمزمه میکنند.
اما ای کاش که این روحیه فقط منحصر به همان فوتبال ما بود. دیریست که ره گم کرده ایم. چند روز پیش در همایشی شرکت کرده بودم، یکی از مسئولان اجرایی حاضر در مراسم که از مدیران میانی دستگاه مطبوعش بود، در سخنرانی خود از صنایع خاصی میگفت که به تازگی در کشورمان ایجاد شده است. موارد را یک به یک بر میشمرد و به تعداد کشورهایی که در حال حاضر دارای آن تکنولوژی خاص هستند اشاره میکرد. عدد کشورهای دارای فن آوری، در هر مورد نسبت به مورد قبل کمتر میشد. کار به جایی رسید که اعلام شد در یک صنعت خاص، فقط ما و آمریکا دارای فنآوری هستیم. در نهایت، ناباورانه از صنعتی شنیدیم که تنها ایران دارای آن است و حتی آمریکا هم تکنولوژی ورود به آن را ندارد.
نگاهی به اطرافم انداختم، چهره تک تک حضار مملو از حس میهن پرستی و غرور ملی بود. ناخودآگاه یاد چند ماه پیش افتادم که برادرم یک خودروی وطنی صفر کیلومتر از یک خودروساز وطنی خریده بود و وقتی با هم به منظور تحویل گرفتن خودرو به نمایندگی رفتیم، سیستم ترمز خودرو صفر کیلومتر کار نمیکرد (اطلاعات خودرو و خودروساز و نمایندگی در صورت لزوم قابل ارائه است). از این دست اخبار در باب فتح قلل رفیع علم و دانش و فن آوری، کم منتشر نمیشود. مگر همین چند وقت پیش نبود که گفتند جوان نخبه ایرانی در اختراعش قوانین فیزیک را نقض کرده است؟ فکر میکنید آن جوان نخبه و منتشر کنندگان این خبر نمیدانند چنین چیزی اصلا ممکن است یا خیر، آنها که هیچ، حتی کسی که فقط فیزیک دبیرستان را مطالعه کرده باشد هم می تواند از میزان صحت چنین چیزی اطمینان حاصل کند.
پس قبول کنید مشکل آنها نیستند، مشکل ماییم که در پس هر اینچنین خبری، هلهله میکنیم و با رگهای متورم شده به خودمان میبالیم و از این همه نخبگی اشک شوق میریزیم. مطمئن باشید که تا بستر پذیرش در بین ما فراهم نباشد، کسی چنین چیزهایی را نمیگوید. مشکل اساسی نهادینه شدن این روحیات «هیاهو برای هیچ» در وجود تک تک ماست. «خودمرکزانگاری تاریخی» و هر چیزی را به منشاء تاریخی ایرانی وصل کردن کم بود، حالا غوغا سالاری و روحیه «خود اول بینی» مفرط هم به آن اضافه شده است. ای کاش به همان تاریخ ده هزار ساله مظلوممان قناعت میکردیم و کمافیالسابق فقط همان را دائماً به سر دیگران میکوفتیم.
غرض سیاهنمایی نیست، اطمینان داشته باشیم که کسی از پیشرفت کشورش ناراحت نمیشود، اما به قول «حسن نراقی» در «جامعهشناسی خودمانی»، اولین مرحله در رفع عیوب، پذیرش وجود عیوب است. به همان بحث فوتبال برگردیم، تا زمانی که نپذیریم دیگر آقای فوتبال آسیا نیستیم، چطور میتوانیم برای پیشرفت و موفقیت برنامهریزی کنیم. وقتی پیشفرض ذهنی همه این باشد که ما بهترین هستیم، دیگر برنامه ریزی معنایی ندارد، اصلا برای چه برنامه ریزی کنیم، برای رسیدن به مرتبه ای که سالهاست به آن رسیدهایم؟ حداقل با خودمان با صادق باشیم، اصلا تا به حال کسی با خودش فکر کرده است که کجای دنیا اینقدر در گفتن رتبه کشورشان در امور مختلف در منطقه و قاره و دنیا اصرار میکنند؟ آیا همین یک نشانه نیست؟