شب کویر

از هر دری سخنی ...تاملات، روزمرّه‌گی‌ها و روایت‌های یک روزنامه‌نگار

شب کویر

از هر دری سخنی ...تاملات، روزمرّه‌گی‌ها و روایت‌های یک روزنامه‌نگار

در حسرت آن سرو بلند

با احترام به همه معلمانم؛ به آقای ششکلانی اول دبستان که مجبورمان می کرد پرزهای پالتوی بلندش را بکنیم، به خانم صفری دوم که بدتر از مردها کتک می زد، به خانم صالحی مهربان سال سوم، به آقای قراگوزلوی سال چهارم که رقیب بالقوه شمربن ذی الجوشن بود، به همه معلمانم در دبیرستان استاد مطهری رباط کریم که بعضی هاشان الان جزء نزدیک ترین دوستانم هستند، به آقای عسکری، ناظم بامرام مان که در آن چهار سال هر وقت به هر بهانه ای از او اجازه خروج از مدرسه خواستم، نه نگفت، حتی وقتی که مطمئن بود دروغ می گویم... با احترام به همه اینها و دیگر معلم هایم که اسم شان از قلم افتاد، روز معلم را ششدانگ به نام «محسن الویری» سند زده ام. مدیر دبیرستان نمونه دولتی رباط کریم که زندگی ام درست به پیش و پس از آشنایی با او تقسیم شده. مثل خیلی از دیگر شاگردانش، از جمله دو برادر بزرگتر خودم و خیلی از معلمان دوره دبیرستانم که شاگردش بودند و بعدا در مدرسه اش معلم شدند.


   در رباط کریم کمتر کسی را پیدا می کنید که این مرد را نشناسد و باز کمتر کسی را پیدا می کنید که شاگرد او بوده باشد و از شخصیت و منش اش تاثیر نگرفته باشد. مردی که درباره اش می گفتند، در سال های جنگ، هر بار عزم جبهه می کرده، نیمی از شاگردانش با او راهی منطقه می شدند. انقلابی دوآتشه و جانباز جنگ دیده ای که هم بعد از انقلاب و هم بعد از جنگ، بی اعتنا به غنائم، به همان سنگر مدرسه برگشت و تا واپسین روزهای عمرش آن را رها نکرد، حتی پس از بازنشستگی. اگر می خواست براحتی می توانست نماینده مجلس شود، اما نخواست و نشد. بارها برای این کار پیش او آمدند، قبول نکرد. می توانست چه در آموزش و پرورش و چه در دستگاه های دیگر پست های مدیریتی بگیرد، اما نگرفت. هزار و یک موقعیت بهتر داشت و می توانست استفاده کند، ولی نکرد. به هیچ چیز جز دانش آموز و مدرسه روی خوش نشان نداد و هیچ وقت معلمی را رها نکرد. هم عشق اولش معلمی بود و هم عشق آخرش. معلمی را نه سکویی برای پرتاب می دید، نه دکانی برای پول درآوردن و نه حتی شغل روزمره ای برای گذران اوقات و امرار معاش. این کار فلسفه و معنای زندگی اش بود.

برعکس خیلی از ما که وظایفمان را صرفا از سر رفع تکلیف انجام می دهیم، همه کارهایش را با جان و دل انجام می داد؛ اگر کسی در آزمون مدرسه نمونه دولتی قبول می شد اما برای ثبت نام نمی آمد، قبل از اتمام مهلت، موتور رنگ ورو رفته اش را برمی داشت و شده تا دورافتاده ترین نقاط شهرستان، خودش شخصا می رفت تا والدین دانش آموز مورد نظر را برای ثبت نام مجاب کند، که مبادا استعدادی در شهرستان به دلیل فقر یا هر چیز دیگر تلف شود. این کار هر سالش بود. لیست ثبت نام نکرده ها را می نوشت و تک تک به در خانه ها می رفت.

از همان روز اول مدرسه، همه را، تاکید می کنم همه را به اسم کوچک صدا می کرد. این شاید در نگاه اول اتفاق عجیبی به نظر نرسد اما برای ما که آن سال ها به مدارس هزارنفره و هزار و پانصدنفره جاده ساوه خو کرده بودیم و فقط نام خانوادگی مان را -آن هم وقتی که از روی فهرست می خواندند- از دهان معلم و مدیر و ناظم شنیده بودیم، به غایت هیجان انگیز بود. مثل پدر مهربان بود اما ابهتی داشت که هیچ کس جرات نمی کرد مستقیم در چشمش نگاه کند. برای تنبیه یک نگاهش کافی بود، برای تشویق هم. پایه همه شیطنت ها و بازی های مان بود اما به وقتش جدیتی داشت که نفسگیر بود. آن اوایل که وارد مدرسه شده بودیم و فضای دبیرستان هنوز برای مان سنگین بود، زنگ تفریح ها خودش توپ می آورد و می گفت فوتبال بازی کنید. بعد هم برای اینکه بازی نیمه تمام نماند، زنگ تفریح پانزده دقیقه ای را گاهی تا نیم ساعت و حتی بیشتر طول می داد و زنگ را نمی زد. عقاید سیاسی اش مشخص بود اما آن را به هیچ کس تحمیل نمی کرد. برای عشق ورزیدن به دانش آموزان حد و مرزی قائل نبود. رشته علاقه بین او و دانش آموزان البته دوطرفه بود و با اتمام دوره تحصیل افراد از هم نمی گسست؛ چنانکه در سال های پس از تحصیل هم، ملجا و مونس و طرف مشورت خیلی از ما بود. بیش از اینکه مدیر مدرسه باشد، معلم اخلاق و زندگی بود. اخلاق البته فقط لقلقه زبانش نبود، به هر آنچه معتقد بود و می گفت، اول از همه خودش عمل می کرد. اهل خودنمایی نبود، سال ها مدیر بهترین و موفق ترین مدرسه شهرستان بود اما نه خودش بهره ای از این شهرت برد، نه به هیچ کس اجازه استفاده سیاسی و منفعت طلبانه از آن داد. در رباط کریم برای گرامیداشت یاد و نامش، خیابانی را به اسمش نامگذاری کردند اما قطعا اگر بود، جلب رضایتش برای انجام این کار، سخت ترین کار دنیا بود. در طول چند دهه معلمی، فقط در یک مراسم تکریم خودجوش که شاگردانش ترتیب دادند شرکت کرد، که مطمئنم آن را هم اگر کمی زودتر از روز برگزاری مراسم می فهمید، وتو می کرد. بعد از این همه تلاش و این همه سال معلمی دردمندانه و مسئولانه، محسن الویری را سه سال پیش یک سکته قلبی لعنتی از ما گرفت. داغی که انگار هیچ وقت کهنه نمی شود. همیشه دلتنگش هستم، حالا که روز معلم است، بیشتر.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد