موبایل نداشت. برای هماهنگی با او، حتما باید تلفن ثابت دفترش را میگرفتی که یک جورهایی محل زندگیاش هم بود. قرار بود برای پرونده طنز سیاسی در ماهنامه مدیریت ارتباطات با او گفتوگو کنیم. دفترش ظاهرا همان آخرین دفتری بود که مجله توفیق در آن منتشر میشد. در یک ساختمان رنگ و رو رفتهی دودگرفته در دل شلوغی مرکز شهر، در یکی از کوچههای بالای میدان ولیعصر. وارد دفتر که میشدی، در و دیوار پر بود از جلدهای توفیق. در هر گوشه و کناری هم مجلدات دورههای مختلف توفیق را میتوانستی ببینی.
وقتی با یکی از همکاران، روی کاناپه جیرجیروی دفترش نشستیم، قبل از همه چیز چند نوشته که روی دیوار دفترش چسبانده بود را نشان داد. «ضبط صوت ممنوع، دوربین عکاسی ممنوع، اخم کردن ممنوع». گاومان زایید. نه میتوانستیم از او عکس بگیریم، نه اجازه میداد حرفهایش را ضبط کنیم. برای عکاسی، رئوف محسنی همراهمان آمده بود. آرام به من گفت مصاحبه را شروع کن، من راضیاش میکنم برای عکس. این کار را کرد و اواخر مصاحبه عکسهای خوبی از او گرفت. من هم، وقتی حواسش نبود، همان اوایل گفتوگو، دست کردم توی کیفم و واکمن را روشن کردم. واکمن صدا را کمابیش ضبط کرد اما من از حول اینکه درست ضبط نشود، تقریبا تمام مصاحبه را نوشتم. یکی از سختترین مصاحبههای عمرم شد. نه فقط به خاطر اینکه نزدیک به 9 هزار کلمه گفتوگو را همزمان روی کاغذ نوشتم؛ بعد از پیادهسازی و تنظیم، با حساسیت عجیبی پدر من و متن مصاحبهام را با هم در آورد. متن مصاحبه، حداقل پنج نوبت بین من و او دست به دست شد. مدام جرح و تعدیل و ویرایش جدید اعمال میکرد. متن را تقریبا نصف کرد و از 9 هزار کلمه رساند به پنج هزار. آخرش هم وقتی تاییدیه نهایی را داد و متن را فرستادیم برای صفحهآرایی، بدون اطلاع من و با هماهنگیِ سردبیر، به دفتر مجله آمد تا مصاحبهاش را روی صفحات مجله هم ببیند، که مبادا چیزی از دستش در رفته باشد. نزدیک به هزار کلمهاش را هم آنجا کم کرد. بعلاوه کلی ویرایش و اعمال سلیقه دیگر که متن را از این رو به آن رو کرد. وقتی متلک مرا در مقدمه مصاحبه خواند که نوشته بودم: «حسین توفیق با شعار خیرالکلام ما قل و دل، تقریبا دو سوم مصاحبه ما را قلع و قمع کرد» فقط خندید و گفت کنایهات را خریدارم. حالا که نزدیک به 7 سال از آن زمان گذشته و متن را دوباره میخوانم. الحق و الانصاف یکی از منقحترین و تمیزترین نوشتههایی است که به اسم من در مطبوعات منتشر شده. نزدیک سه دهه سردبیری در مجلهای با تاثیرگذاری بالا آنهم در شرایطی که از همه طرف دنبال گاف گرفتن و زمین زدنش بودند، او را به تبحری مثالزدنی در دروازهبانی محتوایی و ویراستاری رسانده بود. بعدها چندبار دیگر هم به دفتر مجله آمد. میگفت یک دوره یک ساله از توفیق را داده صحافی کنند تا به جبران زحمات آن مصاحبه، تقدیم من کند. هدیهای که هیچ وقت به دست من نرسید. چون از یک زمانی به بعد ناگهان غیبش زد. همه خانوادهاش خارج از کشور بودند و به گمانم او هم برای مداوا از ایران رفت. راه تماسی با او نداشتم و تماسهایم با تلفن دفترش بی نتیجه بود. بعدها ظاهرا برگشته بود و یکی دوبار دفتر مجله هم رفته بود، من ولی دیگر هیچ وقت ندیدمش، تا اینکه تعطیلات عید گفتند، حسین توفیق از دنیا رفت. در کنار وسواس و حساسیتش، فوق العاده خوشصحبت و طناز بود، اینقدر که میشد ساعتها پای حرفهایش بنشینی و لذت ببری. حسرت دیدار مجددش به دلم ماند. خدایش بیامرزد.
پ.ن: از روزی که حسین توفیق، سردبیر آخرین دوره مجله معروف طنز توفیق را شنیدم، میخواستم برای ادای دین این خاطره را بنویسم، به دلیل تعطیلات و مسافرت، مجال به دست نیامد تا امروز.