با سنگ فوتبال بازی می کردیم، روی زمین آسفالت حیاط مدرسه. یک بار که میخواستم با دست سنگ را از روی زمین بردارم، همزمان یک از خدا بیخبر تصمیم گرفت همان سنگ را شوت کند... و تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل. ناخن انگشت اشاره شکست و کنده شد. بعد از همه این فعل و انفعالات دردناک، به کسی که زده بود گفتم «کرهخر». فقط همین. یک فحش خشک و خالی و تمام؛ آنهم از نوع پاستوریزهاش(در مقیاس محلهی ما). نه دعوایی، نه ضربه متقابلی، هیچ. حالا سرتقخان زده بود ناکارم کرده بود اما فحش را که شنید، گفت به «آقا» میگویم. فکر نمیکردم اینقد کرهخر باشد که بگوید، اما گفت لعنتی. همین که از در وارد شدیم گفت. قرهگوزلو نامی بود معلممان. آقای سیبیلوی نسبتاً سیهچردهای که او هم نه گذاشت و نه برداشت، همین که شنید یکی کشید زیر گوش ما. از آن آبدارهایش. سوم ابتدایی بودم و شاید دومین بار بود که در مدرسه کتک میخوردم. خسرالدنیا و الاخره شده بودم اما خودم را جمع کردم، گریه نکردم.
پرونده موضوع تقریبا برایم بسته شده بود تا اینکه رسیدم خانه. ناخنم کنده شده بود و انگشتم حسابی متورم. تجربهای از افتادن ناخن نداشتم، با خودم فکر میکردم شاید هیچ وقت دیگر ناخن نداشته باشم و انگشتم همان شکلی بماند. مادر نبود، انگشتم را به خواهرم و برادرم نشانش دادم. نگاهی به یکدیگر انداختند و هر دو سری به نشانه تاسف تکان دادند. برادرم گفت این ورم تا چند ساعت دیگر پیشروی میکند و کل دستت را از کار میاندازد، نچنچ کنان همینطور که انگشتم را دستش گرفته بود و نگاه میکرد، ادامه داد که تا دیر نشده باید خودمان را برسانیم دکتر، تنها علاج این است که این انگشت را قطع کنند... خواهرم هم هرچه او میگفت را تایید میکرد. اولش باورم نشد اما نامردها چنان با جدیت اصرار کردند که مصیبت بر من محرز شد. زدم زیر گریه، چنان بیپناهانه و ناجور که دل سنگ آب میشد. دستِ بیانگشتِ اشاره را تصور میکردم و هی گریهام شدیدتر میشد. من گریه میکردم و این دو میخندیدند، حالا هر چقدر میگفتند شوخی کردیم دیگر باورم نمیشد. تا اینکه مادر از در وارد شد؛ آن دو را مثل قِرقی از دور وبر من تاراند و خودش نشست و دلداریام داد. و کلمه «قوت قلب» من را ناخودآگاه یاد همین لحظه میاندازد. مثل یک بریده فیلم که همه جزئیاتش مو به مو جلوی چشمم هست، حتی همین الان، بعد از 18 سال.