هر وقت که جلوی آن دراورِ بلند رنگورو رفته دراز میکشیدیم و چشم به تلویزیون رویش میدوختیم و منتظر بودیم پرسپولیس گل بزند، همان اول میپرسید طرفدار کدام تیم هستید و از آن به بعد با هر دانه تسبیحش دعا می کرد حریف گل بزند. شوخی میکرد البته، ته دلش راضی نمیشد ببازیم، ولی خب من بچه بودم و این را کمتر میفهمیدم. الان هم پایش بیفتد و فوتبال نگاه کنم، گاهی شیطنتهایی میکند، بماند که البته نه من دلودماغ سابق را دارم و نه او حوصله دیروزش را.
دربی آن موقعها برای خودش بروبیایی داشت. کری که نبود سرطان بود لامصب. قبل از بازی، فوتبال را رسماً زهرمار می کردیم برای هم. امروزیها میگویند هیجان اما واقعا چیزی ورای این حرفها در این بازی بود. با هر فرصت خطرناک استقلال میمردیم و زنده میشدیم، با هر دربیل خودیها فحشهایی که قرار است بدهیم را مرور میکردیم و گاهی تا مرز سکته پیش میرفتیم اما بر میگشتیم، وقتی که احمدرضا عابدزاده توپ را از دروازه بیرون میکشید و یکی از این لبخندهای مسخره خودش را تحویل میداد. من میگویم شما میتوانید باور نکنید؛ گل خوردن کم از خبر مرگ عزیز نداشت.
سال 79 بود اگر اشتباه نکنم. ترکیب پرسپولیس خوب یادم نیست اما استقلال بازیکنی داشت به اسم علیرضا اکبرپور. بدیل مهدی مهدویکیا بود برای استقلالیها. با این تفاوت که از همه خوبیهای مهدویکیا، فقط سرعتش را داشت. مثل گوسفند سرش را پایین میانداخت و میدوید، اما واقعا میدوید، استارتهایش واقعا ویرانگر بود. بازی که شروع شد از هولوولای استرس چنان لرز گرفته بودم که حتی یک لحاف پشمی کلفت هم گرمم نمیکرد. مادرم باز بالای سرم نشسته بود و هی وِرد میخواند که الان دیگه آبیها میزنند، این توپ دیگر گل میشود... بازی همینطوری مساوی پیش میرفت تا اینکه نزدیک دقیقه هفتاد، سیروس دینمحمدی یک توپ تودر انداخت برای همان اکبرپور لعنتی. علی انصاریان یار مستقیمش بود که خیلی راحت جاماند و بعدش هم هر کاری کرد نرسید. نزدیک هیجدهقدم که شد از همان فاصله نسبتاً دور توپ را قِل داد گوشه دروازه، دروازهبان هم جلو آمده بود و هیچ کاری نتوانست بکند. مثل نیزهای بود که به جگرم فرو رفت. همینطور با غیض یک چشمم به مادرم بود و چشم دیگرم به تلویزیون. بازی با همان نتیجه تمام شد. برگشتم رو به مادرم و با عصبانیت گفتم همهش تقصیر تو بود، ناگهان گریهام گرفت و با همان طور بغضآلود تشر زدن را ادامه دادم. بیچاره خشکش زد. باورش نمیشد به خاطر فوتبال گریه کنم، شاید هم فکر میکرد من هم مثل بقیه –که بزرگتر بودند- میفهمم که شوخی میکند. آمد توضیح بدهد اما او هم از گریه من بغضش گرفت، بلند شد و رفت. برای آن بغض و گریهاش، با وجود اینکه بچه بودم، با وجود اینکه فوتبال خیلی جدیتر از الان بود و با وجود هزار کوفت و زهرمار دیگر، هنوز که هنوز است نتوانستهام خودم را ببخشم...بگذریم، فردای آن باخت از ترسم مدرسه نرفتم. روزهای بعدش هم اگه ترس ناظم و زور مادرم نبود نمیرفتم.
میگویند فوتبال عوض شده اما فوتبال عوض نشده، این واقعا فراتر از عوض شدن است، این دلقکبازیها فقط یک کاریکاتور مضحک از فوتبالیست که ما برایش گریه میکردیم؛ از تیمها و ستارههای کاغذیاش گرفته تا حتی هواداران، همه چیز این فوتبال کاریکاتور است. حالا هی بنشینیم و بعد از هر دربی بگوییم کیفیت بازی پایین بود. کدام کیفیت، کدام احتیاط، نه که استقلال و پرسپولیس همه بازیهای قبلشان را ترکاندهاند، نه که همه بازیها ششتا، ششتا میزنند... چرا باور نمیکنیم که این دو تیم همیناند و فوتبال واقعا همینقدر مسخره شده، همه ما بیخود داریم جوش میزنیم...