۲از بد حادثه و پیچیدگی برنامهریزیهای خانوادهی محترم، روز اول استقرارمان در سلطانآباد، مصادف بود با آغاز سال تحصیلی و روز اول مدرسه رفتنم. نمیدانم شاید هم چند روزی از اول مهر گذشته بود، این را ولی خوب یادم هست که به محض رسیدن باید آماده میشدم برای مدرسه رفتن. آنهم چه مدرسه رفتنی؛ نه محله را میشناختم، نه مسیر مدرسه را بلد بودم و نه حتی دوستی داشتم که در مدرسه یا بیرونش دستم را بگیرد و قوت قلبی باشد در مقابل حس غریبی لعنتیام. هیچ کس را نمیشناختم و هیچ کس هم طبعاً مرا نمیشناخت. بدترین حس دنیا را داشتم، چنان گزنده و تلخ که هنوز هم که هنوز است، وقتی اول مهر میشود ناخودآگاه پیدایش میشود و حالم را بد میکند. بگذریم حالا از این حرفها، خلاصه اینکه بلند شدیم و با دست خالی و بدون کیف و حتی قلم و کاغذ، هِلِک هِلِک راهی مدرسه شدیم، البته به همراه برادر بزرگم.
۳مثل همه ازشهرستانآمدهها در صحبت کردن و ارتباط گیری با دیگران مشکلاتی جدی داشتم، این البته تعبیر باکلاسش است، منظورم این است که لهچه داشتم در حد پارالمپیک. فراتر از لهجه، فارسی زبان مادریام نبود و دانستههایم از این زبان محدود به همان چیزهای نهچندانچشمگیری بود که در کلاس اول دبستان یاد گرفته بودم، آنهم در اردبیل که حداقل آن موقع معلمها در کلاس به زبان ترکی حرف میزدند. نه فقط روز اول که حتی تا مدتها بعد از آن نیز به شدت کمحرف بودم، کم حرف بودنم گاهی حتی سبب واکنشهایی هم میشد. من از ترس اینکه مورد تمسخر دیگران واقع شوم ساکت بودم اما دیگران خودشیرینی و مثبتبازی تعبیرش میکردند و تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل؛ معلممان متاسفانه اینقدرها شعور نداشت که این سربهزیری ناخواسته در پیش چشمش برای من امتیازی ایجاد کند، در عوض اما همکلاسیهای شروشورم، حسابی حالشان از من بهم میخورد، آش نخورده و دهن سوخته.
۴برگردیم به همان روز پرماجرای اول. با برادرم وارد مدرسه شدیم. مدرسهای بزرگ با کلی آدم که به عمر ندیدهبودمشان. هیبت مرگبار مدرسه همان دم در مرا گرفت ولی خم به ابرو نیاوردم، نمیخواستم بفهمد که از همه چیز آنجا میترسم. رفتیم دفتر مدرسه و آقایی که آنجا نشسته بود، لیستها را نگاهی کرد و گفت باید منتظر بمانیم تا کلاسمان شروع شود. قرار شد بیرون بایستم تا همان آقا به وقتش بیاید و صدایم کند. آقاداداشمان به هوای اینکه نهایتاً یک ربع، بیست دقیقه منتظر خواهم بود و به دلیل اینکه در خانه کار ساختمانی واجب داشتیم، مرا به پروردگار جهانیان سپرد و رفت. من ماندم و دنیایی عجیب و لحظاتی غریبانه. من میگویم اما شما مختارید که باور کنید یا نکنید؛ مدرسه ما چهار نوبته بود! مدرسه چهار نوبتهای که در حقیقت من باید نوبت سومش را که از ساعت یک بعد از ظهر شروع میشد، میرفتم، این یعنی اینکه حداقل ۳-۴ ساعتی را باید منتظر میبودم. البته ماجرای نوبت و اینطور چیزها را بعد فهمیدم وگرنه آن روز در تمام آن ساعتها حس کسی را داشتم که به مرکز اتفاقات عجیب و غریبی پرتاب شده که قرار نیست از هیچ کدامشان سردرآورد؛ به تناوب صدای گوشخراش زنگی در فضا میپیچید، ناگهان لشگری بیرون میریختند، کمی جیغوداد میکردند، بر میگشتند، بعد از چند بار تکرار، میرفتند خانه و به جایشان عده دیگری از راه میرسیدند با کولهپشتی و کیف و این حرفا و دوباره تکرار همان لوپ قبلی… من هم که هاجوواج.
۵ایستاده بودم به انتظار با همه آن مختصاتی که گفتم؛ غریب بودنم، فضای نامانوس آنجا، فارسی حرفزدن مسخرهام، تنها بودنم و الیآخر. در همان فضای وهمانگیز سرشار از اتفاقات نامفهوم، در زمانی که انگار زنگ تفریح بود، دو نفر نزدیکم شدند. به نظر میرسید یکی دو سالی از من بزرگتر باشند، شرارت از سروروی هر دوشان میبارید. یکیشان به آن یکی گفت: «این همون سهنقطهایه که دیروز منو زد»، آن یکی سری تکان داد به نشانه تایید و نزدیکتر شدند. از من پرسیدند که چرا روز گذشته آنها را زده و «دررفتهام». تا بخواهم جواب بدهم، شروع کردند به کتککاری. نفری حداقل سه چهار مشت محکم به شکمم زدند، گریهام گرفت. بعد از زدن هم گیردادند که مرا پیش آقای شایسته(گویا ناظم بود) ببرند و کار ناشایست دیروزمرا به او بگویند تا تنبیهام کند. کشانکشان مرا به سمتش بردند، آن احمق هم که در گوشهای مشغول تنبیه چندنفر بود، همین که توضیحات دو نامرد را شنید، نه گذاشت و نه برداشت، دو ضربه با خطکش آهنیاش به کف دستانم من زد. مهلت نداد که بگویم تازه آمدهام و اصلا دیروز آنجا نبودهام. حرف در دهانم خشک شد. اولین باری بود که در طول زندگیام از معلمی کتک میخوردم. آنها که رفتند، کلی گریه کردم و بعد از مدتی، وقتی دیدم که هیچ کس نیست که دلداری دهد، خودم کم کم آرام شدم. کلاسمان شروع شد و خلاصه هر طوری بود آن روز لعنتی به سر آمد. موقع برگشت اخوی عزیز مجدداً تشریف آورده بودند. تقریباً اعتماد به نفسم را بازیافته بودم و وقتی پرسید چه خبر، از اتفاقات ناگوار هیچ نگفتم و خندیدم و گفتم سلامتی و راه افتادیم. در همین اثنی ناگهان نادانی از گوشهای بیرون جهید و هرچه رشته بودم را پنبه کرد. برادرم را صدا کرد و گفت: «عمو، عمو، اینو زنگ تفریح زده بودن داشت گریه میکرد»! حالا یکی باید میآمد و این برادر ما را جمع میکرد، مگر بیخیال میشد؟ یک ساعت ایستادیم تا شاید آن دو بچه را پیدا کنیم، هر چه میگفتم بیخیال، به خرجش نمیرفت. حتی روزهای بعد هم به سختی دنبالشان میگشت، گشتنی که البته هیچ وقت نتیجهای نداشت.
۶فقط یک جمله مانده؛ اشتیاق برادرزادهها و خواهرزادهی کوچکم به مدرسه را که میبینم، حسرت سرتاسر وجودم را فرا میگیرد.