در حالی از تعجب خشکم زده بود، به او گفتم وقتی اولین شماره یک مجله را از روی پیشخوان کیوسکش بردارد، دیگر کسی آن را نمیبیند و به تبع، فرصت آشنا شدن با آن را نمییابد و این خیلی نامردی است، پس از اینکه اطمینان داد که آنها را پشت شیشه و جایی که قابل رویت باشد، خواهد گذاشت، از هم خداحافظی کردیم.
از او جدا شدم اما فکرم حسابی درگیر این ماجرا شد، یعنی عدهای به کیوسک او سر میکشند و در فراغ بال و پس از بررسی قیمتهای درج شده بر روی مجلات، گرانترهایش را میدزدند؟! خب لابد چنین اتفاقی پیشتر برای او افتاده، وگرنه مرض که نداشت! خب اگر اینطور است، آنها که مجله میدزدند، بعد با آن چه کار میکنند؟ آیا آن را برای خواندن میدزدند؟ اما آخر نشریهای مثل اندیشه پویا، به چه درد یک دزد میخورد؟ یا مثلاً کسی که اهل خواندن مجلهای همچون اندیشه پویا باشد، حاضر میشود آن را به قیمت کمتر از قیمت روی جلد و از دستفروش بخرد و …، خلاصه از آنجا که پاسخ هر سوال به سوالات دیگری ختم میشد، احساس کردم به نفعم است بیخیال شوم و شدم.
در مسیر روزنامه، پس از خلاصی از فشارِ مردافکن و شبِ اولِ قبرگونهیِ اتوبوسِ –خوشبختانه کولردارِ- بیآرتی، به ایستگاه متروی میدان اعدام رسیدم. پس از اینکه هنگام ورود به ایستگاه، مثل همیشه، سوال آزاردهنده چرایی فقدان پلهبرقی در آنجا را، در ذهنم مرور کردم[۱]، در داخل قطار فرصتی دست داد تا مجله جدید را تورقی کنم؛ از همان نگاه اولیه مشخص است که برایش زحمت کشیده شده و از آن کارهای “بزندرروی” مطبوعاتی-که این روزها مساحت بزرگی از پیشخوان کیوسکها را به خود اختصاص دادهاند- نیست. اما آنچه که بیشتر از همه چیز توجهم را جلب میکند، اختصاص صفحاتی به موضوع «زندگی روزمره» در این نشریه تئوریک است؛ پس از دیدن این بخش، در همان مترو و در فاصله زمانی نه چندان کوتاه میدان اعدام تا میرداماد، تحلیل اجتماعی بینظیر عباس کاظمی با عنوان «زندگی روزمره در مضیقه؛ خرید، رانندگی و قفل» را میخوانم و از قلم شیرین و نکات بدیعش لذت میبرم.
ضمن عرض دست مریزاد به دستاندرکاران انتشار این مجله، مطابق آنچه که در خصوص نشریات تازه متولد شده در ایران مرسوم است، برایش آرزوی طول عمر با عزت و کیفیت میکنم، آرزویی که باز مطابق آنچه در ایران مرسوم است، معمولاً با بغض و دردی نهانی ادا میشود…
[۱] این سوال از آن جهت حائز اهمیت است که ایستگاههای واقع در مرکز و شمال شهر همگی پله برقی دارند و تنها در بعضی از ایستگاههای واقع در مناطق جنوبی شهر، مثل همین میدان اعدام است که پله برقی وجود ندارد. این تفاوت هر توجیهی-از جمله ارتفاع کمتر یا بیشتر- هم داشته باشد، اختلاف طبقاتی و محرومیت اقشار فرودست را به ذهن آدم متبادر میکند!
- برچسب ها: اندیشه پویا، فرید مدرسی، کیوسک،
-

۱
اگر جای من بودید و در بدو ورود به بافت مرکزی آبادان، صدای فریادهای مکرر فروشندهای را در بازار «تهلنجیها» میشنیدید که ورود میهمانان به «قاره آبادان» را خوشآمد میگوید، یا اتومبیلی را میدیدید که در شیشه عقبش جمعیت «آبادان و حومهاش» را هفتاد و پنج میلیون نفر اعلام کرده، یا اتومبیل دیگری که مردم دنیا را به دو دستهی «آبادانیها» و «آنهایی که دوست دارند آبادانی باشند»، تقسیم کرده چه احساسی به شما دست میداد؟
از همان نوروز سال گذشته که چند روزی را در آبادان سپری کردم، دریافتم که جاذبههای انسانی این شهر-و بعضی شهرهای دیگر خوزستان- از حیث زیبایی و دلنشینی به همه جاذبههای طبیعی و تاریخی خیلی از شهرهای دیگر پهلو میزند. فارغ از گزارههای کلیشهای همچون خونگرم بودن جنوبیها- که البته دور از واقعیت نیست-، اینجا برای کسانی که دل و دماغ فکر کردن به روحیات مردم را داشته باشند و اهل تاملات رفتارشناسانه در خصوص آنها باشند، یکی از بهترین مقاصد برای سفر است.
۲
احساس زنده بودن از همه جا میبارد، انگار تکتک اجزای شهر، از در و دیوارها گرفته تا خیابانها و مراکز خرید، نفس میکشند. این حس مشترکی است که پیادهرویهای شبانه در آبادان و خرمشهر و اهواز به من میدهد. زندگی شبانه چیزیست که در این سه شهر برایم معنای دیگری مییابد. شلوغی بینظیر خیابانها در ساعات انتهایی شب و وجناتوسکنات پیادهها و سوارههایی که در خیابان هستند، توجه هر تازهواردی را به خود جلب میکند. صدای بلند ضبط صوت اتومبیلها، موزیکهای ششوهشت و اغلب بندری، رقص و آواز در داخل اتومبیل و حتی در پشت خاور و وانت، نصب سیستم صوتی بر روی موتور سیکلت و بزنوبرقصِ توام با تنبکنوازیِ دستهجمعی در برخی نقاط شهر، تنها گوشههای از مختصات این شبهای خرمشهر و اهواز و خصوصاً آبادان است. این فضا برای کسی که این روزها به دیدن همشهریان اغلب افسرده و خمودهی تهرانی عادت کرده، قدری بدیع است؛ یا طفل گریزپای شادی که این روزها گمشدهی خیلیجاهاست، به اینجا گریخته و همه جا را تسخیر کرده یا قوای شناختی من دچار اختلالات غریب شده است. از آنجا که شبهای دیگر هم به همین منوال سپری میشود، درمییابم احتمال اختلال قوای شناختی، احتمالی بلاوجه است؛ اگرچه حضور گسترده برادران گشت ارشاد در سطح شهر، گاهی اوقات دُز «شادیهای بیمورد» را تا حد محسوسی میکاهد اما همچنان وضعیت به شکل غیرقابل انکاری با شهرهای دیگر متفاوت است.
۳
شرایط عادی نیست، مثل تمام مواقعی که همه چیز عالی به نظر میرسد، ناخودآگاه احساس میکنم یک جای کار میلنگد. با مردم که همکلام میشوم در مییابم که محرومیت و فقر و بیکاری در تمام شهرهای خوزستان بیداد میکند. در همین آبادان هم جز در چند خیابان و چهارراه با کلاس، چهره کریه فقر از زیر دامن شهر بیرون زده، اینکه این مردم در اوج ناملایمات، شادند یا حتی تظاهر به شادی میکنند، ستودنی است اما از منظر «اندازه نگه دار که اندازه نکوست»، گاهی آدم مجبور میشود به آنهایی که این روحیات را به «الکیخوشی» تعبیر میکنند، هم کمی حق بدهد. «چهارراه امیری» یکی از پررفتوآمدترین نقاط شهر آبادان و به قول معروف میعادگاه عاشقان این شهر است. هر آنکه راهش به این شهر افتاده باشد حتماً وصف حالی از جوانانی که شبها در این چهارراه «تاب میخورند» به گوشش خورده است، به طوری که این چهارراه را در خیلی از نقاط خوزستان به دخترانش و برخی ویژگیهای خاص آنها- که چنان افتد و دانی، شرحش در این مقال نمیگنجد- میشناسند، یکبار که عازم امیری هستم، از راننده جوان آژانس در مورد دختران و ظاهر شیک و سانتیمانتالشان میپرسم. پاسخش کمی غیرمنتظره و تا حدی تکاندهنده است. میگوید چهارسالی این منطقه پاتوق مسافرکشی شبانه او بوده و به همین اعتبار تمام دختران امیری را میشناسد، ادامه میدهد که تعداد تمام این دختران از عدد پنجاه تجاوز نمیکند و اکثریت آنها به مناطق فقیرنشین آبادان تعلق دارند، فقط لباسهای آنچنانی میپوشند و در خیابانهای این حوالی قدم میزنند. این گزاره را چند بار دیگر هم میشنوم. تفاوت فاحش ویترین زندگی و درون آن، انگار از مشخصههای اصلی این شهر است و صدالبته این مسئله مختص دخترها هم نیست.
۴
تب خرید در آبادان بالاست. این را همه کسانی که گذرشان به این شهر بیافتد میفهمند. حتی در ایام غیر از نوروز هم که مسافر چندانی در این شهر وجود ندارد تب خرید بالاست. این را از از همصحبتی با بازاریها و مردم در آبادان میفهمم. یکی از دوستان که چند سالی است به مناسبت حرفهاش در آبادان سکونت دارد، در مورد سرمایهگذاریهای سودآور در این شهر میگوید هر کسبوکاری که مرتبط با خوراک و پوشاک مردم باشد، اینجا جواب میدهد. ایجاد منطقه آزاد تجاری اروند هم بیش از آنکه به رونق کسب و کار و اشتغال در این شهرستان انجامیده باشد، انگار بخت تولیدکنندگان چینی، تایلندی، ترکیهای و غیره را باز کرده است. انگار همه راهها به همان تفاوت محسوس بین ویترین و درون ختم میشود، همان جیب خالی و پز عالی…
۵
بالاتر نوشتم که مهمترین ویژگی آبادان و برخی شهرهای دیگر خوزستان جاذبههای انسانی است. اگر انتظار دارید که در بازدید از موزه مردمشناسی یا خواندن کاتالوگهای مخصوص گردشگران چیزهایی در این رابطه گیرتان بیاید، سخت در اشتباهید، برای کنکاش در باب روحیات و خلقیات مردم، باید به مشاهدات و یافتههای شخصی خود بسنده کنید؛ در یک بعد از ظهر گرم بهاری به خنکای موزه آبادان پناه میبرم تا با یک تیر دو نشان زده باشم. این موزه که علاوه بر اشیاء و آثار تاریخی، در بخش کوچکی از خود، موزه مردمشناسی این شهرستان را در خود جای داده، در نزدیکیهای دانشکده نفت آبادان واقع شده است. وارد که میشوم، بیش از آنکه از هیبت اشیاء تاریخی و گنجینه موزه تحت تاثیر قرار بگیرم، موزیک در حال پخش توجهم را جلب میکند. صدای بلند «ناری ناری» سبب میشود که به خوشسلیقگی مسئولان موزه درود ویژهای نثار کنم. بخش مردمشناسی موزه هم جز چند ماکت لباس محلی چند شهر خوزستان، چیز دیگری برای معرفی مردم این خطه برای عرضه ندارد. کاتالوگهای مخصوص گردشگران نیز که توسط ارگانهای ذیربط در شهرستان چاپ شده، چیز خاصی به معلومات مسافران نمیافزاید، البته نباید هم بیفزاید، حداقل ما که روزنامهنگاریم از فرایند تدوین و تکوین این گونه بروشورها در ادارات دولتی به حد کافی اطلاع داریم…بگذریم.
۶
- از کارگری که مشغول رنگکاری جدولهای کنار خیابان است، نشانی «فلکه سینما تاج» را میپرسم، جهت را نشانم میدهد و به کارش ادامه میدهد. چند قدم که بر میدارم از جایش برمیخیزد و با همان لباس کار و دستهای رنگی، موتورش را روشن میکند و به دنبالم میآید، با این استدلال که ماشینهای عبوری اینجا برای مسافر نگه نمیدارند، سوارم میکند و به مقصد میرساندم.
- در منطقه زیبای «علیکله» در دزفول، وارد یک ساندویچی میشویم. پس از خوردن ساندویچ و موقع پرداخت هزینهها ناگهان صاحب مغازه از من میپرسد اهل چه شهری هستم، وقتی میفهمد اصالتاً متعلق به اردبیلم، به سرعت کانال را عوض میکند و تاکید میکند که پول نمیگیرد. پس از اصرارهای من، به جای هشت هزار و ششصد تومان، پنج هزار تومان میگیرد و تاکید میکند که نمیخواهد از یک ترک پول اضافه بگیرد.
- دوست بسیار عزیزم در حالی که از خرمشهر عازم آبادان هستیم، میگوید در جزیره کیش، لاکپشتی به اندازه نصف پرایدی که در آن نشستهایم را به چشم خود دیده است. فارغ از صحت و سقم ادعایش، فقط محض مزاح و البته اذیت کردنش، وانمود میکنیم که به قول معروف خالی بسته و لیچارهایی بارش میکنیم. راننده میشنود و عصبانی میشود، به ما نهیب میزند که چرا دوستمان را به خالیبندی متهم میکنیم، بعد هم میگوید که خودش یک بار از نزدیک لاکپشتی را دیده که دوبرابر این پراید بوده است.
-و نکته آخر اینکه اگر گذرتان به آبادان افتاد، «قلیه میگو»ی رستوران پاکستانیهای این شهر را از دست ندهید البته اگر میخواهید خسرالدنیا والاخره نشوید…
- برچسب ها: خوزستان، لب کارون، آبادان، قلیه میگو، ته لنجی ها، چهارراه امیری، سمبوسه،
-
از زمانی که یادم هست، همیشه موقع غذا درست کردن، از ناخنک زدنهای ما عصبانی میشد، البته عصبانی که نمیشد، ژست عصبانیت میگرفت، از همین عصبانیتهایی که اگر کمی بیشتر دقت کنی، میتوانی محبت و مهربانی ترجمهاش کنی. چند روز پیش هم که من از اتفاق تا اواسط روز هنوز خانه را ترک نکرده بودم، ناهار درست کرده بود و برای اینکه سرد نشود، آن را روی بخاری گذاشته بود. محض شوخی، در حالی که زیر چشمی میپاییدمش به سمت ظرف غذا رفتم. داشتم ناخنک میزدم، منتظر بودم که چیزی بگوید و کمی سربهسرش بگذارم و باهم بخندیم. بر خلاف انتظارم چیزی نگفت. حس کردم نمیبیند یا متوجه کارم نشده، برای جلب توجهش با تولید سر و صدای بیشتر به کارم ادامه دادم. در همان حال که سرش را پایین انداخته بود، خیلی آرام و با طمانینه گفت: «همه رفتهاند و تنها تو ماندهای. مگر به جز تو هم کسی در این خانه هست؟ بخور هر چقدر که دوست داری، نوش جان.» این را گفت و به تدریج لبخند کمرمقش از روی لبهایش محو شد. دو سه کلمهی آخر را به شکلی بغضآلود ادا کرد، شاید اگر فقط چند کلمهی دیگر هم ادامه داده بود، بغضش میترکید.
دلش تنگ شده بود، آنهم نه فقط برای بچههایی که ازدواج کردهاند و رفتهاند، حتی برای من که هنوز با او و پدرم زندگی میکنم. به فکر فرو رفتم، عصبانیتهای شیطنتآمیزش را از چنین برخورد مهربانانهای بیشتر دوست داشتم. مثل خوابزدهها یا کابوسدیدهها تا چند ساعت منگ بودم. چندی پیش دوست عزیزی، بعد از مدتها متوجه موهای سفید مادرش شده بود و در خطابِ عتابآلودی، به خودش نهیب زده بود که چه دردناک، روزمرهگی آدم را عزیزانش غافل میکند. برایش نوشته بودم که کاش هیچ وقت این غفلت تبدیل به حسرت نشود، اما حالا این خودم بودم که مادرم را و یا بهتر بگویم خودم را در پس همین روزمرهگیهای لعنتی گم کرده بودم.
همه ما در طول زندگی خود برای بدست آوردن چیزهایی تلاش میکنیم و در خلال این به دستآوردنها، یک سریچیزها را هم ناگزیر از دست میدهیم. نمیشود همه چیز به دست آورد و هیچ چیز از دست نداد، اساساً زندگی برایند همین به دست آوردنها و از دست دادنهاست ولی درد آنجاست که گاهی آنچه از دست میدهیم بسیار مهمتر از همه چیزهایی است که به دست میآوریم. گاهی چنان گرم تلاش و تکاپو میشویم که داشتههایمان را کاملاً فراموش میکنیم، داشتههایی که با بیتوجهی ما به تدریج از دست میروند و ما شاید وقتی این را بفهمیم که دیگر خیلی دیر شده باشد.
بد نیست گاهی در میان تمام گرفتاریها، حداقل برای لحظاتی، تمام آرزوهای طول و دراز خود را کنار بگذاریم و بایستیم و نگاهی به پشت سر خود بیندازیم؛ ببینم تا حالا چه به دست آوردهایم و چه از دست دادهایم. آیا چیزهایی که به دست آوردهایم نه بیشتر که حتی به همان اندازه چیزهایی که از دست دادهایم ارزش داشته یا خیر. از دست رفتن بعضی چیزها را به دست آوردن هیچ چیز جبران نمیکند. یعنی اگر در ازای از دست دادن آنها تمام دنیا را هم به دست آورده باشی، باز هم زیان کردهای. البته جلوی ضرر را هرجا بگیری منفعت است اما مشکل اینجاست که به قول شاملو، زندگی به شکل بیشرمانهای کوتاه است، گاهی تا به خودت بیایی، خیلی زود دیر شده و آن وقت است که باید یک عمر حسرت بخوری، حسرت روزهای رفته و کارهای نکرده…حرف دیگری نمانده، خواستم بگویم که واقعاً زندگی به اندازهای مهم نیست که آدم را اینقدر از اطرافیانش غافل کند، فقط همین…!
برای تو مینویسم، برای تو که حتی نمیدانم اکنون کجایی و کدام گوشه این شهر درندشت را به حال خودت میگریانی، برای جسم نحیفت، برای لهجه شیرینت، برای سن و سال کمت…
برای تو مینویسم که آن چهره دردکشیدهات، غم دنیا را بر سرم آوار کرد، برای تو که نفسهای به شماره افتادهات، سینهام را به خسخس انداخت.
آری، برای تو مینویسم، برای تو جوانک شهرستانی، برای تو که لابد با هزار امید و آرزو ترک کاشانه کردهای و به این خرابشدهی وامانده آمدهای که کار کنی، که مردهشور آن کار را ببرد، که دو سال نشده به هزار درد روماتیسم و دیسک و آرتروز مبتلا میشوی، برای تو مینویسم؛
برادر کوچکم، وقتی که در ورودی کوچه آن مردک خرفت به یک دلیل مسخره، در پیش چشم من، تو را به باد ناسزا گرفت و هرآنچه لایق خودش بود را به تو نسبت داد، دلم گرفت. وقتی که مرا دید و شناخت و به جای تو از من عذرخواهی کرد، برافروخته شدم اما درد اصلی آنجا بود که وقتی دلجوئیات کردم، سرت را پایین انداختی و آهی کشیدی و با غروری در هم شکسته، آرام زیر لب گفتی: «حیف که بچه شهرستانم…»، زخم نشسته بر غرورت، روحم را زخمی کرد، به قدری شرمگین شدم که دوست داشتم زمین دهان باز کند و …
همان موقع که خم شدی، ابرو در هم کشیدی و به زحمت آن کارتن سنگین-که من و پدرم به سختی جابهجایش کرده بودیم- را بلند کردی و روی دوشت گذاشتی، قلبم شکست.
هر کدام از آن پلههای لعنتی که با کمر خم و بار سنگین بر دوش پایین و بالا رفتی، چون پتک بر سرم فرود آمد، انگار که با هر کدامشان پنجههایی به غیض در جگرم فرو میرفت.
قطره قطرهی عرقی که زیر آن کارتنها و بستههای سنگین لعنتی میریختی، چون سیل هولناکی بودند که روانم را در هم میشکستند و ویرانش میکردند.
چقدر یکه خوردم از اینکه فهمیدم بعد از آن همه کار قرار است فقط ۱۵ هزار تومان به تو برسد، برای اولین بار بود که دوست داشتم به عنوان مشتری، چانه برعکس بزنیم و پول بیشتری بپردازیم، هر چند که هیچ معلوم نبود صاحبان استثمارگر آن شرکت باربری، پول اضافه را به تو بدهند، همانهایی که چون گرگ گرسنه، چارچشمی تو را میپائیدند که مبادا انعام اضافهای بگیری و آنها بیخبر باشند…
نمیدانم اهل کجا بودی، اما این را خوب میدانم که اگر بازی تقدیر جور دیگری رقم میخورد، بعید نبود که من جای تو باشم و تو جای من. گذشته را که مرور میکنم، در شرایط اولیه تفاوت چندانی نداریم، هر دو زاده شهرستانیم و متعلق به یک طبقه اجتماعی مشترک، اگر روزگار روی دیگرش را به ما نشان میداد، بعید نبود که امروز تو در کنج تحریریهای نشسته باشی و من در گوشهای از این شهر، برای چندرغاز کارگر اسبابکشیهای مردم باشم. و همین چه سخت آزارم میدهد و چه سهمگین در هم میشکندم.
از آن روز که دیدمت انگار گوشهای از قلبم را پیشت جا گذاشتهام، مشغول هر کار که باشم، گاهی ناخودآگاه به این فکر میکنم که تو اکنون کجایی و زیر بار چه کسی، بیصدا ضجه میزنی، کاش میشد آنچه اینجا نوشتهام را میخواندی…
- برچسب ها: شهرستانی، کارگر باربری، اسباب کشی، اثاث کشی، شرکت باربری،
-