- برچسب ها: عباس رضایی ثمرین، تعزیه، تعزیه خوانی، شبیه خوانی، محرم، عاشورا، آئین،
-
باید خیلی خوششانس باشی که در آخرین ساعتهای آخرین روز از فروش ویژه یک کتابفروشی، اتفاقی از کنارش بگذری و شلوغی داخلش مورمورت کند که بروی تو و سروگوشی آب بدهی، بعد خیلی اتفاقی چشمت به کتابی از نویسنده ناآشنایی بیفتد و اتفاقیتر از آن به سرت بزند که محض یک جور بازی با خودت، برداریاش و شانست را امتحان کنی و این کشفت «چند ورقه مه» باشد؛ دفتر شعری که از همان اولین صفحه و اولین شعرش، فاتحانه خودش را تحمیل لحظاتت کند و تا چند روز، روز و شبت را بسازد و سیرابت کند از معنا و تصویر.
«رضا جمالی حاجیانی» را نمیشناسم و حتی نمیدانم کجای این سرزمین درندشت شعرهایش را سروده است، تا آنجایی که پرسوجو کردم هم «چند ورقه مه» تنها مجموعه شعر چاپشده از این شاعر جوان است. مخاطب حرفهیی شعر هم نیستم که متدیکال به نقد شعرهایش بنشینم و در ترازوی قیاس با دیگر شاعران نوگرای ایران قضاوتش کنم، اما چه کنم که نتوانستم بگذرم از خیر روایت جهانی که او و شعرهایش برای آدم رقم میزند، جهانی که در آن میتوانی «چند ورقه مه» را بپیچی لای روزنامه تا صبح را پست کنی برای کسی که گمان میکند فاصلهها را نمیشود برداشت، آنجایی که «باران و اختیارات شاعری» به لب پنجره میکشاندت، تا بنشینی به انتظار و باز کنی پنجره را به «نیامدنش» که «خیابانی بلند است با چنارهای پیر و برگهایی که اشهدِ خود را در باد میخوانند» و گلایه کنی از جادههایی که بی او آمدند و ابرهایی که در غیاب او باریدند و نفرین کنی تا بروند گم شوند راهها که به خانه او ختم نمیشوند، تا شاید بیاید و تو همچون «آدمبرفیای که عاشق تابستان شده»، پروانهوار به آتش بزنی و به او بگویی «برای سرودن چشمان تو شاعر شدم»، به او که «چهره گندمگونش به گنجشکهای گرسنه گرا میدهد»، همان که برای داشتنش «خیالی شاعرانه» کافی است و پاییزت خاموشی دهان اوست از گل سرخ…
این مطلب در «اعتماد»: http://
- برچسب ها: رضا جمالی حاجیانی، چند ورقه مه، عباس رضایی ثمرین، روزنامه اعتماد،
-
اینجا تبریز است، اما حالا هیچ مسافری سراغ «ائل گولی»، «ارگ تبریز» و «كندوان» را نمیگیرد. زمزمهها از فاجعه خبر میدهند، فاجعهیی هولناك كه انگار همهجا هست، از نگاههای مضطرب محلیها تا آدرس پرسیدنهای عجولانه مسافران. حس غریبی شهر را تسخیر كرده، هیجان یا شاید هم سراسیمگی و تشویش. هر چه هست اما با جنب و جوشی عجیب همراه است، خصوصا در جادهیی كه مسافران را به مركز واقعه میبرد، جادهیی كه ازدحامش نسبتی با خورشید هنوز داغ بعدازظهر ندارد. تلنگر اول، همان ابتدای راه است؛ پارچهنوشته كوچكی كه از پلی در «سهراهی اهر» آویزان شده، انگارههایم از مدیریت بحران را به هم میریزد، انگارههایی كه از مدیریت همهجانبه و توجه عادلانه به همه حادثهدیدهها حكایت داشت. پلاكارد مسیر یك روستای زلزلهزده اما «دور از توجه» را نشان میدهد، آن هم چندین و چند روز پس از زلزله. مسیر نشان داده شده در پلاكارد-كه احتمالا توسط اهالی روستای مذكور در آنجا نصب شده- با راهی كه در حال پیمودنش هستیم، اختلافی در حد 180 درجه دارد. جادهیی كه تاكنون همه محمولههای كمكی را بلعیده، همه فاجعه را در خودش خلاصه نکرده...هر چند موقع برگشت آن پلاكارد دیگر آنجا نبود.
وادی حیرت
ازدحام آدمهای سیاهپوش در گورستان روستا از واقعهیی عظیم خبر میدهد. جایی كه حالا 22 قبر تازه دارد، 22 قبری كه دوتایش همین امروز(در زمان تهیه گزارش) و با مرگ دو تن از مجروحان زلزله اضافه شده. اینجا «زغنآباد» است، روستایی صددرصد تخریب شده.
خورشید آخرین زورهایش را میزند و چهرههای تكیده، كودكان پابرهنه، خانههای ریخته و چادرهای سفید هلال احمر از اندوه زیر پوست روستا حكایت دارد. هر ماشین غریبه كه میایستد چند نفری به دورش حلقه میزنند. هلالاحمریها، بستههای آبمعدنی پشت تویوتا را، در كانكسی خالی میكنند. كمی آنطرفتر جوانی شهری، چراغقوههای كمتعدادی كه آورده را خودش مستقیما توزیع میكند. یكی دو ماشین دیگر هم چیزهایی آوردهاند كه دارند همانجا تخلیهاش میكنند، كسی كه داخل كانكس ایستاده، اجازه میخواهد كه چندبسته چای كیسهیی را به جای گذاشتن در انبار مستقیما به خانواده «مش قربان» بدهد.
كسی از او دلیل نمیخواهد اما او میگوید. دلیلش غروب غمناك روستا را بر سر همه آوار میكند، انگار كه تازه پرده از مهابت فاجعه كنار رفته باشد؛ دردهایی هست در زندگی كه تا نبینی شاید هیچگاه باورشان نكنی، دردهایی كه همیشه آدم خیال میكند مال قصه و كتابهاست، مثل درد پسركی كه در چشم بههمزدنی، هفت نفر از خانواده 9 نفرهاش را از كف داده باشد، آنهم هفت نفری كه دو نفرشان زنان پابهماهی باشند كه تا وضع حملشان چند روزی بیشتر نمانده... به دنبال انباردار راه میافتیم تا ببینیمش و تا شاید برایمان از آن روز بگوید، از آن روز لعنتی. هر چه میگوییم اما هیچ نمیشنویم. پسرك به گوشهیی خیره شده و دم نمیزند. اینطرفتر كه میآییم، از جملات تركی رد و بدل شده بین اهالی، میفهمیم كه زلزله نه فقط هفت نفر از نزدیكترین كسان او، كه حتی قدرت تكلمش را هم گرفته است.
روزهداری در زیر آوار
دستانی كشیده داشت و صورتی تیره اما پریدهرنگ. با لباس یكدست سیاهش، از دور به لكه سیاهی در میان تلهای آوار میمانست، نزدیكتر كه میشدی اما از آن یكدستی خبری نبود، لكههای خاك متعدد بود كه روی لباسش خودنمایی میكرد. نامش محمد بود و انگار تازه سربازیاش تمام شده بود، زیر نور خورشید كمرمق عصرگاهی روستا، قدمزنان داشت از تجربه مهیب زلزله و قهر طبیعت میگفت، از آنچه بر آنها رفته و از كابوسهای شبانه، از اشك و آه و بغض و درد، از عزیزان از دست رفته و از مردم داغدار...، میگفت و با انگشت خرابیها را نشان میداد؛ «اینجا خانهمان بود، در آن گوشه نشسته بودیم، ناگهان همهچیز لرزید، غرشی گوشخراش از دیوارها برخواست، صدای فریاد و شیون همه جا پیچید، محشر كبری بود انگار، من توانستم خودم را به بیرون پرت كنم اما...». خیلی دلدل كردم كه سوال را نپرسم، نمیخواستم بر زخمش نمك بپاشم اما سوال ناظر به تصوری بود فراگیر و البته مسوولیتزدا. به همین دلیل بر تردید غلبه كردم و به او گفتم بعضیها میگویند زلزله خشم خداست بر كژرفتاریهای آدمیزادگان، بر گناه و رفتارهای...، نگذاشت حرفم تمام شود، نگاهش را كه به نگاهم دوخت، سرم را پایین انداختم، جرات اینكه به چشمانش نگاه كنم را نداشتم. با بغضی غریب گفت: «میدانی كه خیلیها با زبان روزه زیر آوار ماندند؟ میدانی كه خیلی از همین مصیبتدیدهها، با همین حالشان، تا آخرین روز رمضان را روزه گرفتند؟ میدانی كه خیلی از زیر آوار ماندهها بچههای بیگناه بودند؟» مسجد ویرانشده روستا را نشانم داد و گفت: «آنجا كه خانه خدا بود، پس چرا خدا به خانه خودش هم رحم نكرد؟» پاسخش كه تمام شد، سكوتی كشدار بینمان حكمفرما شد، گفتوگو با همین سكوت تلخ به پایان رسید و من البته از سوالم پشیمان بودم، هرچند كه روزنامهنگاری گاهی درد بیدرمان پرسشگری پرسشهایی است كه خودت هم میدانی از شنیدن پاسخ دردت میگیرد.
هیولای ترس
شب از نیمه گذشته، آتش آخرین نفسهایش را میكشد و پسرك بدعنق روستایی كه بیمقدمه كنار آتش ما نشسته و به نقطهیی خیره شده بود و لام تا كام حرف نمیزد، دیگر به چادرشان رفته، شاید برای خواب. چراغ چادرهایی كه برق به آنها رسیده، در حال خاموش شدن است. نشان خونرنگ هلال احمر، روی ردیف چادرهای سفید خودنمایی میكند و همنشینی ناگزیر این چادرها با ویرانهیی كه زمانی روستا نام داشت، زیر تلالوی مهتاب، رنگی از حزن به فضا پاشیده است. فقط هر چند دقیقه یك بار، صدای پچپچ آدمهایی كه چراغ قوه به دست، به طرف مدرسه و تنها توالت سالممانده روستا در حركتند، سكوت شبانگاهی كمپ را در هم میشكند.
سوز آذربایجانی هوا، هیچ شباهتی به گرمای تابستانی شبهای تهران ندارد و ما با پتوهایی كه به لطف از خودگذشتگی چند روستایی در اختیارمان قرار گرفته، به داخل ماشین پناه بردهایم. هنوز خوابمان نبرده كه هایوهوی عجیبی برمیخیزد؛ جنبوجوشی غریب آرامش دروغین شب چادرنشینان را در مینوردد و ناگهان صدای روشن شدن موتور لودری، به گوش میرسد، هاج و واج ماندهایم كه چه شده، تا ما برسیم و بپرسیم البته همهچیز تمام میشود. تازه میفهمیم كه لودر جز آواربرداری، یك كاركرد دیگر هم دارد و ما جز سرمای شبانه، یك دغدغه مهم دیگر زلزلهزدگان را هم از نزدیك لمس كردهایم؛ گرگ آمده و آنها با داد و فریاد و نور نورافكنهای لودر فراریاش دادهاند، آنهایی كه حالا پس از فرار گرگ هم دیگر خوابشان نمیبرد كه مبادا همین چند گاو و گوسفند بیسرپناهشان هم از كفشان برود.
كاش باران نبارد
یك، دو، سه... یا علی؛ نفسها حبس میشود، چهرهها در هم میرود و همه با تمام توان زور میزنند؛ با هر یا علی، سكوت مرگبار ظهرگاهی «باجهباج» در هم میشكند، كمی از آوارها كنار میرود و چیزی كه هر یك از شش مرد روستایی، گوشهیی از آن را گرفتهاند و میكشند، بالاتر میآید. نزدیكتر میروم، هم برای اینكه از كارشان سردربیاورم و هم اینكه شاید كمكی از دستم بر بیاید. پس از كش و قوس بسیار، دار قالی نیمهكاره از زیر آوار زلزله نجات مییابد، سنگینیاش اصلا به قیافهاش نمیآید، همانطور كه ظرافتش به خشونت خروارها خاك و سنگی كه رویش ریخته بود نمیآمد.
این كشاكش اما در تمام مراحلش، تماشاگر ویژهیی هم داشت؛ همان دخترك روستایی كه با هر بار تكان خوردن دار قالی، بند دلش پاره میشد كه نكند نخهای قالی پاره شود، همان كه با پیدا شدن تدریجی گلهای قالی از زیر خاك، گل از گلش میشكفت، همان كه با دیدن چند نخ پارهشده از دسترنجش، زانوی غم بغل گرفت، همان كه پس از تكیه دادن دار قالی به تراكتور، خاكش را تكاند، همان كه پارچهیی به روی آن كشید تا از گزند گرد و خاك حفظش كند، همان كه مدام با خودش زمزمه میكرد كاش باران نبارد...
«قارداشیم اولممیشم تك قالاسان»
بازدیدمان از روستاهای زلزلهزده تمام شده، در حال بازگشتیم. هر دو طرف جاده باریك و البته خطرناك ورزقان به تبریز، پر از ماشین است، یك طرف آنها كه عازم روستاهای زلزلهزدهاند و طرف دیگر آنها كه شاید با خیالی آسوده از ادای تكلیف، درحال بازگشتند، یا شاید هم عازم بارگیری و بازگشت مجدد. تنوع ماشینها كلیشههای ذهنی از فقر و غنا را به بازی گرفتهاند، پراید، پیكان، پیكانوانت، نیسان، ماكسیما، زانتیا، سانتافه و...، همه در یك صف و با یك هدف، آرام و با طمانینه حركت میكنند، در جادهیی كه ترافیك هیچ كس را كلافه نمیكند.
مردمیها از دولتیها خیلی بیشترند و این، طیف متنوعی از معانی را به ذهن متبادر میكند، از همبستگی و هیجان عمومی گرفته تا چیزهای دیگری كه شاید ذكرش در این مقال نگنجد، هر چه باشد اما پلاكاردها و پارچهنوشتهها چشمان آدم را میدزدند، پلاكاردهایی كه روی خیلی از ماشینهای عبوری نصب شده و شناسنامه محمولهشان به حساب میآید، مثل همانی كه روی كامیون خاوری كه از روبهرو نزدیك میشود جاخوش كرده، پلاكاردی كه جمله رویش، از آنهاست كه خواب از سر میپراند، از همانها كه وسوسهات میكند پایانبندی گزارشت را عوض كنی؛ «قارداشیم اولممیشم تك قالاسان»/ برادرم مگر من مردهام كه تنها بمانی!
همین گزارش در روزنامه اعتماد از اینجا
امروزه پس از گذشت سالها، اگرچه بساط کوپن از جامعه ایرانی برچیده شده اما همراهی غیرمنطقی با پدیدههای هیجانی جمعی -یا همان «جوزدگی»-، هنوز هم بخش قابل توجهی از تجربیات روزمره ما را تشکیل میدهد.
هر یک از ما در طول روز به فراخور شغل و موقعیت خود، موارد متعددی از این فرایند رفتاری را در میان اطرافیان خود مشاهده میکنیم؛ آدمهایی که تاب مقاومت در برابر فضای پیرامون خود را ندارند و در کوچکترین مواجهه با «جَو» در چشمبههمزدنی سپر میاندازند. تازه این جدای از موارد نه چندان کمی است که خود ما هم در فضا هضم میشویم و به موجهای هیجانی به وجود آمده، میپیوندیم.
اگر کمی با خودمان صادق باشیم، حتما به
یاد میآوریم مواردی را که بی هیچ استدلال، صرفاً به پیروی از جمعی خاص،
مرتکب کنشی خاص شدهایم.
تعدد مصادیق و فراگیری آنها حاکی از این است که جوزدگی تا مغز استخوان
جامعه ایرانی نفوذ کرده، در حدی که رواج اپیدمیک آن را هیچ کس نمیتواند
انکار کند. از نمونههای ساده و پیش پا افتاده همچون بوقزنی دستهجمعی
پشت چراغ قرمز بگیرید تا سطوح رفتاری کلانتر از جمله کنشهای جمعی سیاسی و
اجتماعی، همه و همه موید درستی همین گزاره هستند.
اندکی غور در ادبیات و فرهنگ ایرانی و تامل در سرنوشت جنبشهای اجتماعی و سیاسی، حداقل در چند سده اخیر نشان میدهد که جوزدگی، نه یک معضل نوظهور که آسیبی دیرپا در سپهر فرهنگ ایرانزمین است و جایگاه رفیع و خدشهناپذیر ضربالمثل «خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو» در فرهنگ شفاهی و مکتوب ما هم شاید از همین مسئله نشات گرفته باشد.
پیشینه «جوزدگی ایرانی» هر چه که باشد، قطعاً پیدایش فیسبوک و رواج آن در میان ایرانیان، نقطه عطفی در تاریخ آن است، هر کس که فقط یک بار گذرش به این شبکه مجازی افتاده باشد، در درستی این گزاره لحظهای تردید نمیکند که رفتارهای ایرانیها در فیسبوک به شکل دراماتیکی متاثر از «جو» است؛ چه آن که تنها اگر ایرانی باشید میتوانید یک روز از خواب برخیزید و در کمال تعجب ببینید بسیاری از دوستانتان عکسهای پروفایل خود را به تصویر گوسفند تغییر دادهاند و این همه برای اعتراض به کشتار حیوانات در عید قربان انجام شده است. نه اشتباه نکنید! اینکه همین اعتراضکنندگان همیشه، گوشت قرمز میخورند و همین عید قربان را در زندگی واقعی خود، به نزدیکانشان تبریک میگویند، به شما و هیچ کس دیگر ربطی ندارد، اینگونه چونوچراتراشیهای منطقی و جستجوی روابط علی-معلولی در گفتمان جوزدگی هیچ جایگاهی ندارد.
واکنشهای فیسبوکی ایرانیان به واقعه درگذشت بنیانگذار شرکت کامپیوتری اپل نیز، نمونه تمامعیار دیگری از جوزدگی مجازی ایرانی بود. در آن روزها نقل قولی به مطایبه، دهان به دهان میگشت که« طرف فرق آیفون در خانهاش را با Iphone نمیداند اما عکس پروفایل خود را به عکس استیو جابز تغییر داده است»، این شوخی به اعتبار شوخی بودنش، رگههایی از اغراق هم با خود داشت اما کیست که نداند، اندوه مجازی ایرانیها برای مرگ استیو جابز، تنها در گفتمان جوزدگی ایرانی بود که میتوانست قابل تعریف و تفسیر باشد.
نمونههای جوزدگی مجازی ایرانیها، به دو موردی که ذکرش رفت محدود
نمیشود. برشمردن تک تک مصادیق این مسئله در رفتار فیسبوکی ایرانیان، به
مثنوی هفتادمنی ختم میشود که نه گفتنش در توان نگارنده هست و نه شنیدنش در
حوصله مخاطب. مرگ فلان نویسنده، توهین فلان خواننده، پوشش فلان بازیگر،
رای دادن فلان سیاستمدار، خاطره گویی از فلان رخداد سیاسی وغیره، همه و
همه مصادیق همین فرایند رفتاری آزاردهنده هستند.
حدیث جوزدگی ایرانی در عرصه مجازی و خصوصاً فیسبوک بسی بغرنجتر از عرصه
واقعیت است و این شاید در مسئولیتگریزی ذاتی که وب برای اهالی هزاره سوم
به ارمغان آورده، ریشه داشته باشد.
از مصادیق که بگذریم، در این خصوص نکاتی وجود دارد که شایسته تامل و تدقیق است؛ جوزدگی-چه از نوع مجازی و چه از نوع واقعیاش- هر چه که باشد با توسعهیافتگی فرهنگی و اجتماعی نسبت عکس دارد. شاید یک مقایسه سرانگشتی با کشورهای دیگر، قضاوت در این باره را آسانتر کند. کافی است رفتار فیسبوکی ایرانیان در دو واقعه مرگ استیو جابز و ازدواج مارک زاکربرگ-صاحب فیسبوک- را بررسی کنیم و آن را با رفتار آمریکائیها که در واقع هموطنان دو فرد ذکر شده هستند، مقایسه کنیم. در خصوص مورد اول نه آمریکائیها که بعید است حتی خود خانواده جابز هم به اندازه ایرانیان حاضر در فیسبوک، برای جابز شیون و زاری کرده باشند. در خصوص مورد دوم هم که در میان تبریکها و شادمانیهای دیگران، کمپین سنجش اندازه دماغ همسر زاکربرگ و اعلام انزجار از زشتی نامبرده در فیسبوک ایرانی شکل گرفت و تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.
ظریفی از استادش نقل میکرد که «حماقت وقتی جمعی شود، ناپدید میشود.» در پارادایم جوزدگی ایرانی اما، گاهی نه تنها وجه حماقتبار برخی کنشها نادیده انگاشته میشود، که در کمال ناباوری آن کار واجد ارزش تلقی میشود، به طوری که شخصِ “به جَو نپیوسته” چنان مغبون و مطرود میشود که انگار از مهمترین قافله روشنفکری عالم جا مانده است!
در این فضا منطق به شکل بیرحمانهای مورد تعرض قرار میگیرد و قضاوتها به شدت کاریکاتوری و مضحک میشود. بیش از آنکه ماهیت و معنای ذاتی کنشها مهم باشد، وجه نمایشی آنها اهمیت مییابد و بدین ترتیب دیوار واقعگرایی روزبهروز کوتاه و کوتاهتر میشود.
کمرنگ شدن حس مسئولیتپذیری یا به تعبیر بهتر تقویت روحیه مسئولیتگریزی از دیگر پیامدهای محتوم جوزدگی است. این پدیده فضایی را فراهم میکند که در آن هر کسی با انتساب عواقب کار خود به دیگران، از پذیرفتن مسئولیت میگریزد و این با ایجاد نوعی آنارشی، در دراز مدت مناسبات انسانی جامعه را غیرمسئولانه میکند.
فراتر از این مسئله، امواج هیجانی، همیشه موجسواران خاص خود را هم تربیت میکند، در جامعهای این چنین مستعد برای جوزدگی، خیلیها –از رسانهداران و سیاسیون گرفته تا کارتلهای بزرگ اقتصادی- برای استفاده از این پتانسیل اغوا میشوند.
اینگونه است که در بزنگاههای مهم، افکار عمومی به سادهترین شکل ممکن منحرف میشود و در این میان بیش از کسی که آدرس غلط میدهد، جامعهای که مترصد دریافت آدرس غلط است اهمیت دارد.
آسیبهای منتج از جوزدگی را میتوان بیش از این نیز به شمارش و بررسی نشست اما چه چیزی مهمتر از این که جوزدگی دقیقاً در تقابل با مفهوم «گفتوگو» قرار میگیرد و چه چیز غمانگیزتر از این که در جامعهای اینچنین امکان گفتوگو سلب و عرصه بر گفتوگران تنگ شود.
فضای هیجانی از آنجا که ضداستدلال است، با گفتوگو نسبتی نمیتواند داشته باشد و این نکتهای است برای اهل نظر؛ خصوصاً آن دسته که میخواهند بفهمند چرا این روزها جامعه ایرانی بیش از همیشه از گفتوگو رویگردان است.
- برچسب ها: فیسبوک، عصرایران، جوزدگی، عباس رضایی ثمرین،
-
شب – خارجی – یکی از جنوبیترین نقاط تهران؛
دخترک ژندهپوش، پلههای ایستگاه مترو را در ابتدا «چند تا یکی» و پس از خستگی «یکی یکی» بالا میرود، صدای جیرینگ جیرنگ سکههای درون کیف رنگورو رفتهاش، سکوت پلهها را در هم میشکند. چند بار میایستد و نفس تازه میکند، هر بار اطرافیانش را سر تا پا ورانداز میکند و به راهش ادامه میدهد. بالاخره به انتهای پلهها میرسد، در ورودی ایستگاه میایستد، یک دور کامل نگاهش را به اطراف میچرخاند و به دیوار تکیه میزند، انگار که خیالش از بودن یا نبودن چیزی یا کسی راحت شده باشد. موهای خرمایی رنگ چرک و کثیفش، نمیگذارد به راحتی چشمانش دیده شود. به زحمت شش سال دارد. خستگی و اضطراب از نگاهش میبارد. پس از چند لحظه انگار کسی که منتظرش بود، سر میرسد. خون به چهرهاش میدود، انگار که اضطرابش چندین برابر شده باشد. مرد بدهیبتِ درشتهیکل و خشنی، از موتور پیاده میشود. کیف دستیاش را میگیرد، تمام پول خردها و اسکناسها را برمیدارد و با نهیب سراغ بقیه پولها را میگیرد. از او اصرار و از دخترک انکار، کار به جای باریک میکشد، صدای گوشخراش کشیدهای محکم، شب میدان اعدام را آشفته میکند، صدای دلخراش گریه دخترک در فضا میپیچد…
روز- داخلی- ساختمان معاونت اجتماعی ناجا؛
همهمه شدت گرفته است، اظهارات سخنران فضا را دچار تلاطم عجیبی کرده است، میهمانان همه از فرط تعجب، چهره یکدیگر را میپایند. گردهمایی برای افتتاح باشگاه خبرنگاران و انجمن سینمایی پلیس تشکیل شده و سردار بهمن کارگر از سینما و آسیبهای آن میگوید. از اشاعه فساد گله میکند و ضمن تقدیر از انتقادات چند وقت پیش فرجالله سلحشور به بازیگران زن، بدون اشاره به نام، به پوشش لیلا حاتمی در جشنواره کن میتازد. میگوید بازیگر زنی با پوشش مستهجن در جشنواره کن شرکت کرده و با مردی دست داده است و همه از اینکه صحنه دست دادن را به خاطر نمیآورند، خود را سرزنش میکنند. میگوید به برخورد پلیسی در عرصه فرهنگ معتقد نیست و همانجا و در ادامه همان صحبتهایش، مناسبات فعلی سینما را با لحن تندی به نقد میکشد و اینها همه در حضور عالیترین مقام دولتی متولی فرهنگ، یعنی وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی صورت میگیرد…
روز – داخلی- تحریریه؛
با هم به مقابل آسانسور میرسند و با اشارهای کوچک، باب سخن گشوده میشود، موضوع فردی است که در عین بیبهرگی از قلم و استعداد نویسندگی، اصرار به نوشتن و بدتر از آن، اصرار به انتشار آثارش در روزنامه دارد. مکالمه با دو سه جمله کوتاه از طرفین ادامه پیدا میکند، تا اینکه یکیشان میگوید: «مشکل این مملکت این است که همه میخواهند، چیزی باشند که نیستند، یعنی خود را در موقعیتهایی قرار میدهند که به متعلق به آنها نیستند، یکی روزنامهنگار است و خود را فعال سیاسی جا میزند، آن یکی تاجر است و کار خود رها کرده و میکوشد روزنامهنگار باشد، دیگری مسئول رسیدگی به اموری چون آسیبهای اجتماعی و وضعیت کودکان کار و جلوگیری از کودکآزاری است اما ژست سینماگران را میگیرد و به این عرصه سرکی میکشد، خلاصه اینکه همه چیز به هم پیچیده و عنان کار بدجوری از کف رفته است»، آسانسور به طبقه سوم میرسد، دو طرف با پوزخند حاکی از تاسف، از یکدیگر جدا میشوند و به سمت میز خودشان میروند…
این نوشته در سایت خبری عصرایران منتشر شده است.
- برچسب ها: عباس رضایی ثمرین، سردار کارگر، نیروی انتظامی، عصرایران،
-