در دوره و زمانهای که همه چیز را با پول میسنجند، «4000» بدون آن پسوندهای آشنای میلیون و میلیارد عدد نازلی است؛ اینقدر نازل که شاید آدم را یاد چند قرص نان سنگک و مثلا چهار لیتر بنزین بیندازد؛ همین آدم را فریب می دهد، اصلا عددها همیشه آدم ها را فریب می دهند، چون بیرحمانه ترین شکل خلاصه سازی اطلاعاتند؛ یک بار می گویی 4000 و تمام. این وسط معلوم نمی شود که آن 4000 مثلا اگر تعداد شماره های منتشر شده یک روزنامه باشد، پشت سر خود چقدر حرف و حدیث و اشک و لبخند و آه و افسوس و درد پنهان کرده است.
4000 شماره روزنامه یعنی 4000 روز گزارشگری. یعنی 4000 روز واقعه نگاری. یعنی 4000 روز نوشتن از زندگی مردم این سرزمین؛ از زلزله بم، از برف گیلان، از غبار خوزستان، از سیل گلستان، از جام جهانی فوتبال، از روزهای گس 88، از آدم کش های تاسوکی، از قصاص ها و بخشش ها و... یعنی نوشتن از رنج صدها انسان مثل آمنه بهرامی، شوخان براخاسی، کبری رحمان پور و خیلی های دیگر. یعنی بیم و امید شب های بلند ژنو، یعنی اندوه بی پناهی زمستانه زلزله زدگان ورزقان. یعنی... یعنی ها زیادند و مجال اندک، اما همین ذره از دریا هم شاید کفایت کند برای کنار بردن پرده از مهابت و بزرگی آن 4000.
4000 عدد کوچکی نیست در مقیاس عمر روزنامه ها و زندگی روزنامه نگاران که هر روزش گاهی عمری است و هر دقیقه اش گاهی یک دنیا تشویش و اضطراب. این 4000 برای ما جام جمی ها با همه عددهای دیگر جهان تفاوت دارد. اگر برایش خوشحالیم، اگر برایش می نویسیم و ذوق زده شده ایم، به خاطر این است که 4000 برای ما یک عدد صرف نیست، شناسنامه یک دوره مهم از زندگی حرفه ای همه ماست. دوره ای که دوستش داریم، درس های زیادی از آن گرفته ایم و امروز بخشی جدانشدنی از هویت ماست.
پ.ن: این یادداشت رو به مناسبت چهارهزارمین شماره روزنامه جام جم نوشتم و در صفحات ویژه همین مناسبت در روزنامه منتشر شد.
- برچسب ها: روزنامه جام جم، شماره 4000، چهار هزار، یادداشت، عباس رضایی ثمرین،
-
با سنگ فوتبال بازی می کردیم، روی زمین آسفالت حیاط مدرسه. یک بار که
میخواستم با دست سنگ را از روی زمین بردارم، همزمان یک از خدا بیخبر
تصمیم گرفت همان سنگ را شوت کند... و تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.
ناخن انگشت اشاره شکست و کنده شد. بعد از همه این فعل و انفعالات دردناک،
به کسی که زده بود گفتم «کرهخر». فقط همین. یک فحش خشک و خالی و تمام؛
آنهم از نوع پاستوریزهاش(در مقیاس محلهی ما). نه دعوایی، نه ضربه
متقابلی، هیچ. حالا سرتقخان زده بود ناکارم کرده بود اما فحش را که شنید،
گفت به «آقا» میگویم. فکر نمیکردم اینقد کرهخر باشد که بگوید، اما گفت
لعنتی. همین که از در وارد شدیم گفت. قرهگوزلو نامی بود معلممان. آقای
سیبیلوی نسبتاً سیهچردهای که او هم نه گذاشت و نه برداشت، همین که شنید
یکی کشید زیر گوش ما. از آن آبدارهایش. سوم ابتدایی بودم و شاید دومین بار
بود که در مدرسه کتک میخوردم. خسرالدنیا و الاخره شده بودم اما خودم را
جمع کردم، گریه نکردم.
پرونده موضوع تقریبا برایم بسته شده بود تا
اینکه رسیدم خانه. ناخنم کنده شده بود و انگشتم حسابی متورم. تجربهای از
افتادن ناخن نداشتم، با خودم فکر میکردم شاید هیچ وقت دیگر ناخن نداشته
باشم و انگشتم همان شکلی بماند. مادر نبود، انگشتم را به خواهرم و برادرم
نشانش دادم. نگاهی به یکدیگر انداختند و هر دو سری به نشانه تاسف تکان
دادند. برادرم گفت این ورم تا چند ساعت دیگر پیشروی میکند و کل دستت را از کار
میاندازد، نچنچ کنان همینطور که انگشتم را دستش گرفته بود و نگاه میکرد،
ادامه داد که تا دیر نشده باید خودمان را برسانیم دکتر، تنها علاج این است
که این انگشت را قطع کنند... خواهرم هم هرچه
او میگفت را تایید میکرد. اولش باورم نشد اما نامردها چنان با جدیت اصرار
کردند که مصیبت بر من محرز شد. زدم زیر گریه، چنان بیپناهانه و ناجور که
دل سنگ آب میشد. دستِ بیانگشتِ اشاره را تصور میکردم و هی گریهام
شدیدتر میشد. من گریه میکردم و این دو میخندیدند، حالا هر چقدر
میگفتند شوخی کردیم دیگر باورم نمیشد. تا اینکه مادر از در وارد شد؛ آن
دو را مثل قِرقی از دور وبر من تاراند و خودش نشست و دلداریام داد. و کلمه
«قوت قلب» من را ناخودآگاه یاد همین لحظه میاندازد. مثل یک بریده فیلم که
همه جزئیاتش مو به مو جلوی چشمم هست، حتی همین الان، بعد از 18 سال.