غلط نکنم زمستان یکی-دوسال پیش بود و خانه ما هنوز کلنگی و زهوار دررفته. اینقدر زهوار در رفته که از جاهای مختلف میشد به پشت بام آن دسترسی پیدا کرد. در لحظات اصطلاحاً سرچراغی، با هایوهوی همسایهها متوجه حضور دزد در پشتِ بام شدیم. اولین بار نبود که دزد میآمد، ولی اولین بار بود که موفق به گرفتنش میشدیم. آقا دزده، معتاد فلکزده و تکیدهای بود که گویا داشت پمپ هفت-هشتهزارتومانی کولر را باز میکرد. همسایهها قبل از اینکه به ما بگویند، پلیس ۱۱۰ را خبر کرده بودند، آنها هم خودشان را خیلی زود رسانده بودند. دزد را پشت بام ما گرفته بودند، به همین خاطر صدایمان کردند تا برویم و “به چند سوال” ماموران پاسخ دهیم. به اصرار مادرم و علیرغم میل باطنیام، قرار شد یک تُک پا دم در بروم. تا من برسم البته همسایهها رسیده بودند و داشتند مامورها را شیرفهم میکردند. حداقل ۱۵ نفری گِرد دزد و پلیسها حلقه زده بودند. سهچهار نفرشان نوک جمع را چیده بودند و در توصیف ناامنی محله معرکهای گرفته بودند که بیا و ببین. یکیدونفرشان حتی فرصت را غنیمت شمرده و داشتند گمشدههای چند وقت اخیر خودشان را هم به همین بیچاره نسبت میدادند. یکی هم آن بالا و از طبقه دوم خانه روبرویی، دزد را به پسر کوچکش نشان میداد و میگفت اگر درس نخواند عاقبتش میشود این…
سرتان را درد نیاورم، در کمرکش بحث، یکی از پلیسها گفت حداقل یک نفر باید همراه آنها و دزد دستگیر شده به کلانتری برود. این را که گفت، در کسری از ثانیه همه آنهایی که بودند، مثل جنهای بسمالله شنیده، غیب شدند و من ماندم و دزد و پلیس. به ناچار همراهشان شدم. وارد کلانتری که شدیم، افسرنگهبان مرا برای نوشتن شکایتنامه صدا کرد. ماوقع را شنید و قرار شد خودش بنویسد. اولش اصرار داشت بنویسد طرف در حال دزدیدن کولر دستگیر شده، برایش توضیح دادم که اگر چنین چیزی بنویسد، قاضی به او و من خواهد خندید. گفتم که کولر آبی به آن بزرگی و سنگینی-با احتساب آب درونش و اتصالاتش به کانال- واقعاً قابل جابجایی و دزدیدن نیست. کمی فکر کرد و دید راست میگویم، از خیر کولر گذشت و بند کرد که دزدی موتور کولر را ببندد به ناف یارو. از او اصرار و از من انکار. معتقد بود که پمپ هشتهزار تومانی ارزش شکایت ندارد و قاضی حکم دندانگیری برای دزدیدنش صادر نمیکند.
هر چه نصیحتم کرد که او بهتر از من روال این چیزها را میداند، زیر بار نرفتم. خیلی اتفاقی اما او و دوستانش به این نتیجه رسیدند که پسرک معتاد، عضو یک باند دزدی سازمانیافته است. در مقابل چشمان بهتزده من، با شگردهای فوقپیشرفته و خفن پلیسی-دقیقاً همانطوری که در اخبار روابط عمومی آگاهی در صفحه حوادث روزنامهها شرح داده میشود- تمام توانشان را معطوف تخلیه اطلاعاتی نامبرده کردند. یکی خودکاری لای انگشتان پسرک گذاشته بود و فشار میداد، دیگری چند فن پیچیده کشتی کج را بر رویش اجرا کرد. خلاصه بساطی بود. بعد از خروج از شُک اولیه سعی کردم اعتراض کنم. اما آنها گفتند “از اینجا به بعدش به شما ربطی ندارد، بیرون باشید تا خبرتان کنیم.” بیرون که بودم، هر چند دقیقه یک بار و دقیقا زمانی که احساس میکردم، دیگر بازی تمام شد، یک فریاد نخراشیده از دزد تصورم را باطل میکرد. تا اینکه حدوداً نیم ساعتی گذشت و ظاهراً بیخیال شدند.
از این بگذریم که مجبورم کردند، آن وقت شب به همراه متهم به دادسرای کشیک در چهارراه گلوبندک بروم. از این هم بگذریم که کرایه دربستی خودم و سرباز و متهم تا دادسرا را هم از من گرفتند. از انتظار در بیرون دادسرا و سرمای استخوان سوز آنجا و چاییفروشیهای سیار و کثیفش –که برای فرار از سرما مجبور میشدی به چاییهای چندشآورشان پناه ببری- هم بگذریم. حتی از حکم قاضی کشیک هم بگذریم، از همه اینها بگذریم. غرض فقط نقل اتفاقات درون کلانتری بود و دیگر هیچ. انگیزه هم فقط حرفهای مسئولی بود که چند وقت پیش و پس از ماجراهای اخیر، وقوع هرگونه کتککاری در این بازداشتگاهها را غیرممکن دانسته بود. هر چند که البته این روزها کم غیرممکن، ممکن نمیشود، این هم لابد یکی از همانها…
گرفتار یک حلقه کاملاً بستهایم انگار. دوستی دو روز پیش در گوگلتاک به من گفت که متنی از «صدرالدین الهی» برایش فرستادهاند و مشغول خواندن آن است، در مورد محتوایش ولی چیزی نگفت. امروز صبح دیدم دوست دیگری متنی از صدرالدین الهی در فیسبوک همخوان کرده است، ندیده و نپرسیده حاضرم اطمینان بدهم که متن امروز همان متنی است که دو روز پیش دوست دیگرم مشغول خواندنش بود. دو روز بعد هم دوست دیگر و دوستان دیگرم آن را همخوان خواهند کرد، احتمالاً یکی دو هفته بعد هم آن را در ایمیل خودم دریافت خواهم کرد.
این همخوان کردنها و گُل کردنها و گُر گرفتنها به نظرم قابل تامل است. رویدادهای روز را هم اگر ببینید، این الگوی سرایت قارچی-در فضای مجازی- در مورد آنها هم صدق میکند. این البته اصلا بد نیست، حداقل از منظر ارتباطی، خیلی هم خوب است. منتهی قصه این است که این فضای برساخته از انرژی و جوشوخروش و کنشهای جمعی مجازی آدمها، به ندرت از حلقه بستهای که گفتم فراتر میرود، در عین حال اما در این حلقه گاهی مثل بمب منفجر میشود. کاری با آن بخش اولش ندارم، یعنی انتظاری هم نیست که در حال حاضر و با همین مختصات سیاسی و اجتماعی کشور، کنشهای مجازی لزوماً به کنشهای واقعی ختم شوند. اما آن انفجار پدیده نگرانکنندهایست. به عنوان آدمهایی که ساعتهای زیادی از زندگی خود را در فضای مجازی و شبکههای اجتماعی سپری میکنیم، ما مدام در معرض این دست انفجارهائیم. همین همخوانکردنها و موجسازیها را میگویم. اینها گاهی آدم را به اشتباه میاندازند، تحلیلهایش را به خطا میبرند و قوه واقعبینیاش را به تدریج مختل میکنند، دقیقاً مثل انفجار که در لحظه وقوع، با نور و صدای خارقالعادهاش، چشم و گوش آدم را مختل میکند.
یک/ نماینده ورزقان که اخیراً در تصادف جادهای، همه اعضای خانوادهش رو از دست داده، یکی دو روز پیش از این اتفاق، مصاحبهای کرده و نامتوازن بودن روند بازسازی روستاها را مورد انتقاد قرار داده بود. او گفته بود در بعضی روستاها که کانکس توزیع شده ، کار بازسازی خانهها هم به اتمام رسیده اما در بعضی روستاهای دیگر، نه کار بازسازی به جایی رسیده و نه هیچ کانکسی به مردم زلزلهزده داده شده است.
مهمترین بخش حرفهای دهقان اما این نبود، به زعم من مهمترین بخش مصاحبه این بود که او از مردمی که خانههاشان ساخته و تحویلشان شده است، عاجزانه خواهش کرده بود که اجازه بدهند کانکسهایِ تحتِ اختیارشان منتقل و به مردمِ همچنانچادرنشینِ روستاهایِ مجاور تحویل شود. این یعنی اینکه بعضی از مردمی که خانههاشان ساخته شده و به درون خانههاشان رفتهاند، کانکسهایی که قبلا گرفتهاند را به زلزلهزدههایی که هنوز خانه ندارند، نمیدهند. توجه فرمودید؟ این رفتار نه از منوشما که به دلیل اینکه کنار بخاری لمدادیم، احتمالاً زلزلهزدهها را درک نمیکنیم، بلکه از فرادی که خودشان مصیبتدیدهاند و درد چادرنشینی در سرما را چشیدهاند، سر زده است…
دو/ همان روزهای اول پس از حادثه که به ورزقان رفته بودم، در یکی از روستاها با پیرزنی همکلام شدم. بعد از تعارفهای معمول و تشکر از مردم به خاطر ارسال کمکهای انساندوستانه، شروع به درد دل کرد و حرفهایی زد که در نوع خودش جالب بود. از مردمی که خودشان راساً اقلامی را تهیه و به روستاها میروند گلایه کرد که چرا همان اول جاده روستا هرچه دارند را توزیع میکنند و به فکر کسانی که کمی دورترند یا زود نمیتوانند خودشان را به جاده برسانند، نمیکنند. پیرزن علاوهبراین گفت که جوانترها و قویترها به محض ورود هر محموله کمکی، چنان عرصه را بر امثال او تنگ میکنند که معمولاً چیزی گیرش نمیآید و دست از پا درازتر به چادرش که در نقطهای دور از جاده قرار دارد، بر میگردد. این توضیح لازم است که این گفتوگو زمانی انجام میشد که بیشتر از یک هفته از زلزله میگذشت و شُک اولیه پس از حادثه -که مدیریت رفتار آدمها را سخت میکند-، طبیعتا رخت بربسته بود، نیازهای اولیه از جمله خوراک نیز –حداقل در آن روستا- به حد اشباع رفع شده بود….
سه/ در همان روزها، در یکی از روستاهای زلزلهزده به یک جوان محلی که با نیسان خودش برای رساندن کمک آمده بود برخوردم، محتوای قومگرایانه حرفهایش ترغیبم کرد که دقایقی با او همکلام شوم، چون به زبان آذری صحبت میکردم توانستم اعتمادش را جلب کنم، بحث از بازی بعدی (در زمان گفتوگو) تراکتورسازی شروع شد که به گفته او هواداران تراکتورسازی قرار بود با رخت مشکی عزا در آن حاضر شوند و شعارهایی را در انتقاد از تلویزیون و دولت سردهند. پس از انتقاد از پخش خندهبازار در تلویزیون در شب حادثه و تعمیم این اشتباه به همه فارسیزبانها، به من گفت که اگر فارسها دست از سر ما بردارند و رهایمان کنند، ما ترکها خودمان همه این روستاهای زلزلهزده را خواهیم ساخت…
چهار/ به عنوان کسی که پس از زلزله به انعکاس اخبار و اوضاع منطقه حادثهدیده اهتمام داشتم و دارم –و حتی به دلیل آن مورد انتقاد بعضی از دوستانم قرار گرفتم که جوگیر شدهام- فقط خواستم بگویم که در کنار همه انتقادات به حق و بهجایی که در مورد سوءمدیریت دولتیها و روند کند بازسازی منطقه مطرح میشود،اینگونه ناهنجاریهای رفتاری را هم نباید از نظر دور داشت. چنانکه اگر روزی دولت و مراجع ذیصلاح هم در حوادث مشابه -به فرض محال- مثل ساعت به وظایف خودشان عمل کنند، حتماً این دست سوءرفتارها، مدیریت همهجانبه بحران را غیرممکن خواهد ساخت.
باید خیلی خوششانس باشی که در آخرین ساعتهای آخرین روز از فروش ویژه یک کتابفروشی، اتفاقی از کنارش بگذری و شلوغی داخلش مورمورت کند که بروی تو و سروگوشی آب بدهی، بعد خیلی اتفاقی چشمت به کتابی از نویسنده ناآشنایی بیفتد و اتفاقیتر از آن به سرت بزند که محض یک جور بازی با خودت، برداریاش و شانست را امتحان کنی و این کشفت «چند ورقه مه» باشد؛ دفتر شعری که از همان اولین صفحه و اولین شعرش، فاتحانه خودش را تحمیل لحظاتت کند و تا چند روز، روز و شبت را بسازد و سیرابت کند از معنا و تصویر.
«رضا جمالی حاجیانی» را نمیشناسم و حتی نمیدانم کجای این سرزمین درندشت شعرهایش را سروده است، تا آنجایی که پرسوجو کردم هم «چند ورقه مه» تنها مجموعه شعر چاپشده از این شاعر جوان است. مخاطب حرفهیی شعر هم نیستم که متدیکال به نقد شعرهایش بنشینم و در ترازوی قیاس با دیگر شاعران نوگرای ایران قضاوتش کنم، اما چه کنم که نتوانستم بگذرم از خیر روایت جهانی که او و شعرهایش برای آدم رقم میزند، جهانی که در آن میتوانی «چند ورقه مه» را بپیچی لای روزنامه تا صبح را پست کنی برای کسی که گمان میکند فاصلهها را نمیشود برداشت، آنجایی که «باران و اختیارات شاعری» به لب پنجره میکشاندت، تا بنشینی به انتظار و باز کنی پنجره را به «نیامدنش» که «خیابانی بلند است با چنارهای پیر و برگهایی که اشهدِ خود را در باد میخوانند» و گلایه کنی از جادههایی که بی او آمدند و ابرهایی که در غیاب او باریدند و نفرین کنی تا بروند گم شوند راهها که به خانه او ختم نمیشوند، تا شاید بیاید و تو همچون «آدمبرفیای که عاشق تابستان شده»، پروانهوار به آتش بزنی و به او بگویی «برای سرودن چشمان تو شاعر شدم»، به او که «چهره گندمگونش به گنجشکهای گرسنه گرا میدهد»، همان که برای داشتنش «خیالی شاعرانه» کافی است و پاییزت خاموشی دهان اوست از گل سرخ…