پیشدانشگاهی بودیم و پشت کنکور؛ مدرسه شبانهروزی بود و ما خوابگاهیها امیدهای رتبههای دو و سه رقمی. یعنی نه اینکه واقعاً باشیم، با توجه امکانات و حضور شبانهروزی، قرار بود باشیم. از اقلیت درسخوان اگر بگذریم که وقت تلف نمیکردند، مابقی هر چه کنکور نزدیکتر میشد، بازیگوشتر میشدیم. لامصب پتانسیل عجیبی هم برای اتلاف وقت داشت این خوابگاه. خوابگاهیها این را خوب میفهمند.
میگفتند در سه ماه منتهی به کنکور برای رتبههای خوب باید روزی هشت-نه ساعت درس خواند، بلکهمم بیشتر. رکورد من اما در کل آن سال لعنتی `پنج ساعت بود که آنهم بدون بند و تبصره و خوداسکلکنی و تقلبهایی که در محاسبهاش به کار برده بودم، حداکثر به سه ساعت میرسید.
مدرسه حیاط بزرگی داشت که فوتبالهای دم غروبش حتی از رتبه یک کنکور هم لذتبخشتر بود. آن دو سه ماه نزدیک کنکور اما همه عذاب وجدان گرفته بودیم. از اینکه کنکور روز به روز نزدیکتر میشود و مطالعه ما کمتر. هر روز با خودمان قرار میگذاشتیم که الان دیگر وقت بازی نیست و باید صبح تا شب درس خواند. اما بعد از ظهر که میشد، مقاومت شکسته میشد و خاکریزها فرو میریخت، یعنی بالاخره یکی بند را آب میداد و میرفت توپ را میآورد،همین که توپ یک بار به زمین میخورد و صدایش در حیاط ساکت مدرسه میپیچید، در عرض چند ثانیه عنان همه از کف میرفت و زمین فوتبال قرق میشد.
یکبار عذاب وجدان چنان بر ما مستولی شد که بنده و دوستم -احمدآقای سرابیان، که خداوند بر عمرشان بیفزاید- جوگیر شده و تصمیم گرفتیم کفشهای ورزشی خود را یک بار برای همیشه دور بیندازیم و خیال خودمان را راحت کنیم. جو چنان ما را درنوردید که در کسری از ثانیه تصمیم خود را عملی کردیم و به البته فنا رفتیم. کار به روز دوم و سوم نکشید، همان روزی که کفش را دورانداخته بودیم و متاسفانه زبالهدانیها را خالی کرده و برده بودند، وقت فوتبال بعد از ظهر که شد، هر دویمان خسرانزده بر سر و جاهای دیگرمان کوفتیم که عجب غلطی کردیم(به مودبانهترین بیان ممکن). یادم هست که تا چند روز پس از آن واقعه هولناک، دم غروب من و احمد در کفشهای پارهپوره و بیصاحبمانده قفسه کفش خوابگاه غوطهور بودیم تا یکی مناسبش را پیدا کنیم و از فوتبال نمانیم. احمد یک جفت اسپورتکس نسبتاً سالم پیدا کرده بود که ایدهآل نبود ولی میشد با آن سر کرد، مال من اما به پایم زار میزد و لنگه راستش چنان پاره بود که حتی یک ضربه درست هم نمیشد با آن به توپ زد…بگذریم، میخواستم این را بگویم که آن دو سه ماه هم گذشت و پیشدانشگاهی تمام شد و من امروز بیش از اینکه ناراحت رتبههای خوب کنکور و راههای نرفته و قلههای فتحنشده باشم، حسرت آن تصمیم احمقانه را میخورم که فوتبال را در آن زمان باقیمانده زهرمارمان کرد.
چه فرقی میکند اصالتاً افغانی باشد یا سربازهای ارتش عثمانی به ایران آورده باشندش، مهم این است که «بربری» با هر تاریخچه و پیشینهای، به شکل پذیرفتهشدهای بیخِ ریش ما آذریزبانها بسته شده و البته این از آن دسته چیزهایی است که منتسب شدنش، کسی را آزردهخاطر نمیکند، بلکه شاید حتی با استقبال هم مواجه شود، الله اعلم.
از افسانههای محیرالعقولی که در خصوص قوت و قدرت این نان در فرهنگ عامه شکل گرفته تا اثرات دوپینگی آن که بعضیها میگفتند حسین رضازاده را به سکوی قهرمانی جهان رسانده و خیلی چیزهای گفتنی و نگفتنی دیگر، همه نشان میدهد که ایرانیها از ترک گرفته تا تهرانی و کرد و گیلک و خیلیهای دیگر، دل در گروی بربری دارند. اصلاً همین که بیشترین شوخیها در فرهنگ شفاهی جامعه ما حول این نان شکل گرفته، خودش دلیلی ساده اما متقن بر عامهپسند بودن آن است. اگر هم میزان مصرف آن به دلیل کوتاهتر بودن طول دوره ماندگاریاش نسبت به نانی چون لواش، کمتر باشد، در عوض اما هیچ کس در خوشخوراکتر بودن آن تردیدی به خود راه نمیدهد. یک لحظه چشمان خود را ببندید و سفرههای افطار و عصرانههای متشکل از سبزی و پنیر را بدون بربری یا مثلا با نانی همچون لواش تجسم کنید، قلبتان به درد نمیآید؟
بربری با سفره صبحانه روزهای تعطیل مردم انس و الفتی دیرینه دارد. دو نوع کنجدی و ساده آن هم درست مثل سنگک، از ابتدای تاریخ همیشه محل بحث و جدل و بعضاً نزاع نانوا و مشتری بوده و هست. صف بربری و ماجراهای مربوطه هم از آن دست خاطرههای مشترکیست که احتمالاً تا ابد از ناخودآگاه جمعی ما ایرانیها پاک نمیشود، حتی اگر این روزها به لطف هدفمندی یارانهها، خلوتتر از گذشته شده باشد.
این یادداشت در پرونده «نان» در روزنامه جام جم، در تاریخ چهارشنبه ۲۵ بهمن منتشر شد.
۲از بد حادثه و پیچیدگی برنامهریزیهای خانوادهی محترم، روز اول استقرارمان در سلطانآباد، مصادف بود با آغاز سال تحصیلی و روز اول مدرسه رفتنم. نمیدانم شاید هم چند روزی از اول مهر گذشته بود، این را ولی خوب یادم هست که به محض رسیدن باید آماده میشدم برای مدرسه رفتن. آنهم چه مدرسه رفتنی؛ نه محله را میشناختم، نه مسیر مدرسه را بلد بودم و نه حتی دوستی داشتم که در مدرسه یا بیرونش دستم را بگیرد و قوت قلبی باشد در مقابل حس غریبی لعنتیام. هیچ کس را نمیشناختم و هیچ کس هم طبعاً مرا نمیشناخت. بدترین حس دنیا را داشتم، چنان گزنده و تلخ که هنوز هم که هنوز است، وقتی اول مهر میشود ناخودآگاه پیدایش میشود و حالم را بد میکند. بگذریم حالا از این حرفها، خلاصه اینکه بلند شدیم و با دست خالی و بدون کیف و حتی قلم و کاغذ، هِلِک هِلِک راهی مدرسه شدیم، البته به همراه برادر بزرگم.
۳مثل همه ازشهرستانآمدهها در صحبت کردن و ارتباط گیری با دیگران مشکلاتی جدی داشتم، این البته تعبیر باکلاسش است، منظورم این است که لهچه داشتم در حد پارالمپیک. فراتر از لهجه، فارسی زبان مادریام نبود و دانستههایم از این زبان محدود به همان چیزهای نهچندانچشمگیری بود که در کلاس اول دبستان یاد گرفته بودم، آنهم در اردبیل که حداقل آن موقع معلمها در کلاس به زبان ترکی حرف میزدند. نه فقط روز اول که حتی تا مدتها بعد از آن نیز به شدت کمحرف بودم، کم حرف بودنم گاهی حتی سبب واکنشهایی هم میشد. من از ترس اینکه مورد تمسخر دیگران واقع شوم ساکت بودم اما دیگران خودشیرینی و مثبتبازی تعبیرش میکردند و تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل؛ معلممان متاسفانه اینقدرها شعور نداشت که این سربهزیری ناخواسته در پیش چشمش برای من امتیازی ایجاد کند، در عوض اما همکلاسیهای شروشورم، حسابی حالشان از من بهم میخورد، آش نخورده و دهن سوخته.
۴برگردیم به همان روز پرماجرای اول. با برادرم وارد مدرسه شدیم. مدرسهای بزرگ با کلی آدم که به عمر ندیدهبودمشان. هیبت مرگبار مدرسه همان دم در مرا گرفت ولی خم به ابرو نیاوردم، نمیخواستم بفهمد که از همه چیز آنجا میترسم. رفتیم دفتر مدرسه و آقایی که آنجا نشسته بود، لیستها را نگاهی کرد و گفت باید منتظر بمانیم تا کلاسمان شروع شود. قرار شد بیرون بایستم تا همان آقا به وقتش بیاید و صدایم کند. آقاداداشمان به هوای اینکه نهایتاً یک ربع، بیست دقیقه منتظر خواهم بود و به دلیل اینکه در خانه کار ساختمانی واجب داشتیم، مرا به پروردگار جهانیان سپرد و رفت. من ماندم و دنیایی عجیب و لحظاتی غریبانه. من میگویم اما شما مختارید که باور کنید یا نکنید؛ مدرسه ما چهار نوبته بود! مدرسه چهار نوبتهای که در حقیقت من باید نوبت سومش را که از ساعت یک بعد از ظهر شروع میشد، میرفتم، این یعنی اینکه حداقل ۳-۴ ساعتی را باید منتظر میبودم. البته ماجرای نوبت و اینطور چیزها را بعد فهمیدم وگرنه آن روز در تمام آن ساعتها حس کسی را داشتم که به مرکز اتفاقات عجیب و غریبی پرتاب شده که قرار نیست از هیچ کدامشان سردرآورد؛ به تناوب صدای گوشخراش زنگی در فضا میپیچید، ناگهان لشگری بیرون میریختند، کمی جیغوداد میکردند، بر میگشتند، بعد از چند بار تکرار، میرفتند خانه و به جایشان عده دیگری از راه میرسیدند با کولهپشتی و کیف و این حرفا و دوباره تکرار همان لوپ قبلی… من هم که هاجوواج.
۵ایستاده بودم به انتظار با همه آن مختصاتی که گفتم؛ غریب بودنم، فضای نامانوس آنجا، فارسی حرفزدن مسخرهام، تنها بودنم و الیآخر. در همان فضای وهمانگیز سرشار از اتفاقات نامفهوم، در زمانی که انگار زنگ تفریح بود، دو نفر نزدیکم شدند. به نظر میرسید یکی دو سالی از من بزرگتر باشند، شرارت از سروروی هر دوشان میبارید. یکیشان به آن یکی گفت: «این همون سهنقطهایه که دیروز منو زد»، آن یکی سری تکان داد به نشانه تایید و نزدیکتر شدند. از من پرسیدند که چرا روز گذشته آنها را زده و «دررفتهام». تا بخواهم جواب بدهم، شروع کردند به کتککاری. نفری حداقل سه چهار مشت محکم به شکمم زدند، گریهام گرفت. بعد از زدن هم گیردادند که مرا پیش آقای شایسته(گویا ناظم بود) ببرند و کار ناشایست دیروزمرا به او بگویند تا تنبیهام کند. کشانکشان مرا به سمتش بردند، آن احمق هم که در گوشهای مشغول تنبیه چندنفر بود، همین که توضیحات دو نامرد را شنید، نه گذاشت و نه برداشت، دو ضربه با خطکش آهنیاش به کف دستانم من زد. مهلت نداد که بگویم تازه آمدهام و اصلا دیروز آنجا نبودهام. حرف در دهانم خشک شد. اولین باری بود که در طول زندگیام از معلمی کتک میخوردم. آنها که رفتند، کلی گریه کردم و بعد از مدتی، وقتی دیدم که هیچ کس نیست که دلداری دهد، خودم کم کم آرام شدم. کلاسمان شروع شد و خلاصه هر طوری بود آن روز لعنتی به سر آمد. موقع برگشت اخوی عزیز مجدداً تشریف آورده بودند. تقریباً اعتماد به نفسم را بازیافته بودم و وقتی پرسید چه خبر، از اتفاقات ناگوار هیچ نگفتم و خندیدم و گفتم سلامتی و راه افتادیم. در همین اثنی ناگهان نادانی از گوشهای بیرون جهید و هرچه رشته بودم را پنبه کرد. برادرم را صدا کرد و گفت: «عمو، عمو، اینو زنگ تفریح زده بودن داشت گریه میکرد»! حالا یکی باید میآمد و این برادر ما را جمع میکرد، مگر بیخیال میشد؟ یک ساعت ایستادیم تا شاید آن دو بچه را پیدا کنیم، هر چه میگفتم بیخیال، به خرجش نمیرفت. حتی روزهای بعد هم به سختی دنبالشان میگشت، گشتنی که البته هیچ وقت نتیجهای نداشت.
۶فقط یک جمله مانده؛ اشتیاق برادرزادهها و خواهرزادهی کوچکم به مدرسه را که میبینم، حسرت سرتاسر وجودم را فرا میگیرد.
غلط نکنم زمستان یکی-دوسال پیش بود و خانه ما هنوز کلنگی و زهوار دررفته. اینقدر زهوار در رفته که از جاهای مختلف میشد به پشت بام آن دسترسی پیدا کرد. در لحظات اصطلاحاً سرچراغی، با هایوهوی همسایهها متوجه حضور دزد در پشتِ بام شدیم. اولین بار نبود که دزد میآمد، ولی اولین بار بود که موفق به گرفتنش میشدیم. آقا دزده، معتاد فلکزده و تکیدهای بود که گویا داشت پمپ هفت-هشتهزارتومانی کولر را باز میکرد. همسایهها قبل از اینکه به ما بگویند، پلیس ۱۱۰ را خبر کرده بودند، آنها هم خودشان را خیلی زود رسانده بودند. دزد را پشت بام ما گرفته بودند، به همین خاطر صدایمان کردند تا برویم و “به چند سوال” ماموران پاسخ دهیم. به اصرار مادرم و علیرغم میل باطنیام، قرار شد یک تُک پا دم در بروم. تا من برسم البته همسایهها رسیده بودند و داشتند مامورها را شیرفهم میکردند. حداقل ۱۵ نفری گِرد دزد و پلیسها حلقه زده بودند. سهچهار نفرشان نوک جمع را چیده بودند و در توصیف ناامنی محله معرکهای گرفته بودند که بیا و ببین. یکیدونفرشان حتی فرصت را غنیمت شمرده و داشتند گمشدههای چند وقت اخیر خودشان را هم به همین بیچاره نسبت میدادند. یکی هم آن بالا و از طبقه دوم خانه روبرویی، دزد را به پسر کوچکش نشان میداد و میگفت اگر درس نخواند عاقبتش میشود این…
سرتان را درد نیاورم، در کمرکش بحث، یکی از پلیسها گفت حداقل یک نفر باید همراه آنها و دزد دستگیر شده به کلانتری برود. این را که گفت، در کسری از ثانیه همه آنهایی که بودند، مثل جنهای بسمالله شنیده، غیب شدند و من ماندم و دزد و پلیس. به ناچار همراهشان شدم. وارد کلانتری که شدیم، افسرنگهبان مرا برای نوشتن شکایتنامه صدا کرد. ماوقع را شنید و قرار شد خودش بنویسد. اولش اصرار داشت بنویسد طرف در حال دزدیدن کولر دستگیر شده، برایش توضیح دادم که اگر چنین چیزی بنویسد، قاضی به او و من خواهد خندید. گفتم که کولر آبی به آن بزرگی و سنگینی-با احتساب آب درونش و اتصالاتش به کانال- واقعاً قابل جابجایی و دزدیدن نیست. کمی فکر کرد و دید راست میگویم، از خیر کولر گذشت و بند کرد که دزدی موتور کولر را ببندد به ناف یارو. از او اصرار و از من انکار. معتقد بود که پمپ هشتهزار تومانی ارزش شکایت ندارد و قاضی حکم دندانگیری برای دزدیدنش صادر نمیکند.
هر چه نصیحتم کرد که او بهتر از من روال این چیزها را میداند، زیر بار نرفتم. خیلی اتفاقی اما او و دوستانش به این نتیجه رسیدند که پسرک معتاد، عضو یک باند دزدی سازمانیافته است. در مقابل چشمان بهتزده من، با شگردهای فوقپیشرفته و خفن پلیسی-دقیقاً همانطوری که در اخبار روابط عمومی آگاهی در صفحه حوادث روزنامهها شرح داده میشود- تمام توانشان را معطوف تخلیه اطلاعاتی نامبرده کردند. یکی خودکاری لای انگشتان پسرک گذاشته بود و فشار میداد، دیگری چند فن پیچیده کشتی کج را بر رویش اجرا کرد. خلاصه بساطی بود. بعد از خروج از شُک اولیه سعی کردم اعتراض کنم. اما آنها گفتند “از اینجا به بعدش به شما ربطی ندارد، بیرون باشید تا خبرتان کنیم.” بیرون که بودم، هر چند دقیقه یک بار و دقیقا زمانی که احساس میکردم، دیگر بازی تمام شد، یک فریاد نخراشیده از دزد تصورم را باطل میکرد. تا اینکه حدوداً نیم ساعتی گذشت و ظاهراً بیخیال شدند.
از این بگذریم که مجبورم کردند، آن وقت شب به همراه متهم به دادسرای کشیک در چهارراه گلوبندک بروم. از این هم بگذریم که کرایه دربستی خودم و سرباز و متهم تا دادسرا را هم از من گرفتند. از انتظار در بیرون دادسرا و سرمای استخوان سوز آنجا و چاییفروشیهای سیار و کثیفش –که برای فرار از سرما مجبور میشدی به چاییهای چندشآورشان پناه ببری- هم بگذریم. حتی از حکم قاضی کشیک هم بگذریم، از همه اینها بگذریم. غرض فقط نقل اتفاقات درون کلانتری بود و دیگر هیچ. انگیزه هم فقط حرفهای مسئولی بود که چند وقت پیش و پس از ماجراهای اخیر، وقوع هرگونه کتککاری در این بازداشتگاهها را غیرممکن دانسته بود. هر چند که البته این روزها کم غیرممکن، ممکن نمیشود، این هم لابد یکی از همانها…
گرفتار یک حلقه کاملاً بستهایم انگار. دوستی دو روز پیش در گوگلتاک به من گفت که متنی از «صدرالدین الهی» برایش فرستادهاند و مشغول خواندن آن است، در مورد محتوایش ولی چیزی نگفت. امروز صبح دیدم دوست دیگری متنی از صدرالدین الهی در فیسبوک همخوان کرده است، ندیده و نپرسیده حاضرم اطمینان بدهم که متن امروز همان متنی است که دو روز پیش دوست دیگرم مشغول خواندنش بود. دو روز بعد هم دوست دیگر و دوستان دیگرم آن را همخوان خواهند کرد، احتمالاً یکی دو هفته بعد هم آن را در ایمیل خودم دریافت خواهم کرد.
این همخوان کردنها و گُل کردنها و گُر گرفتنها به نظرم قابل تامل است. رویدادهای روز را هم اگر ببینید، این الگوی سرایت قارچی-در فضای مجازی- در مورد آنها هم صدق میکند. این البته اصلا بد نیست، حداقل از منظر ارتباطی، خیلی هم خوب است. منتهی قصه این است که این فضای برساخته از انرژی و جوشوخروش و کنشهای جمعی مجازی آدمها، به ندرت از حلقه بستهای که گفتم فراتر میرود، در عین حال اما در این حلقه گاهی مثل بمب منفجر میشود. کاری با آن بخش اولش ندارم، یعنی انتظاری هم نیست که در حال حاضر و با همین مختصات سیاسی و اجتماعی کشور، کنشهای مجازی لزوماً به کنشهای واقعی ختم شوند. اما آن انفجار پدیده نگرانکنندهایست. به عنوان آدمهایی که ساعتهای زیادی از زندگی خود را در فضای مجازی و شبکههای اجتماعی سپری میکنیم، ما مدام در معرض این دست انفجارهائیم. همین همخوانکردنها و موجسازیها را میگویم. اینها گاهی آدم را به اشتباه میاندازند، تحلیلهایش را به خطا میبرند و قوه واقعبینیاش را به تدریج مختل میکنند، دقیقاً مثل انفجار که در لحظه وقوع، با نور و صدای خارقالعادهاش، چشم و گوش آدم را مختل میکند.