شب کویر

از هر دری سخنی ...تاملات، روزمرّه‌گی‌ها و روایت‌های یک روزنامه‌نگار

شب کویر

از هر دری سخنی ...تاملات، روزمرّه‌گی‌ها و روایت‌های یک روزنامه‌نگار

شبکه‌های اجتماعی و محذوریت نظر دادن

یکی از بدی‌های شبکه‌های اجتماعی این است که آدم‌ها را مجبور می‌کند به نظر دادن. مثلاً از بین انبوه آدم‌های فیسبوک 10 درصد اصولا مخالف اعدام هستند، دلایل خاص خودشان را هم دارند. 10 درصد دیگر هم حامی مطلق اعدامند، آنها هم دلایل خودشان را دارند. این وسط اما یک اکثریت 80 درصدی، اطلاعات فقهی، حقوقی، حقوق بشری و ... این دو گروه را ندارند، بنابراین در مورد اعدام اصولاً نظری ندارند.
 یعنی نمی‌توانند که داشته باشند. حالا کار فیسبوک این شده که- مثلاً بعد از پخش و دست‌به‌دست چرخیدن فیلم یک اعدام- این 80 درصد را در یک طوری در معذوریت بگذارد تا بالاخره به یکی از این دو سمت بغلطند. اعدام البته فقط یک مثال است، اعداد مربوط به درصدها هم طبعاً مناقشه‌پذیرند، موضوع این روند تحت فشار قرار گرفتن آدم‌هاست. کار، گاهی از ترغیب و تحریک هم فراتر می‌رود واقعاً، یعنی به تناسب طوفان‌هایی که هر چند وقت یک بار در مورد موضوعی خاص در می‌گیرد، فیسبوک کاری با شما کاری می‌کند که احساس می‌کنید در معرض یک مطالبه عمومی سنگین برای اعلام موضع هستید. 

این یعنی اینکه «اظهارنظر» از قالب یک «حق» –که شما در موعد، نحوه و مکان استفاده از آن مختار هستید- درمی‌آید و در قالب یک «تکلیف» به شما تحمیل می‌شود. آنهم نوعی تکلیف که یک جورهایی حق‌الناس هم هست، یعنی فرد فکر می‌کند نظر دادنش برای یک جماعتی اهمیت دارد و در واقع این دانستن حق آنهاست. استنکاف از نظر دادن هم لابد نوعی بی‌احترامی و بی‌تفاوتی به دیگران است و تخطی از یک وظیفه اخلاقی و اجتماعی. 

این توهم گفت‌وگوها را سطحی و فضا را شتابزده می‌کند. به همین خاطر من فکر می‌کنم فضای گفت‌وگویی که فیسبوک برای ما فراهم آورده، لزوماً سازنده و مثبت نیست. دیالوگ بین دانایان یا حتی تقابل دانستن و ندانستن ممکن است به ارتقاء فرهنگ عمومی منجر شود اما از مصاف «دانایی» و «توهمِ دانایی» چیزی جز تنش و پرخاش و عصبیت بیرون نمی‌آید.

نوستالوژی‌بازی فوتبالی

هر وقت که جلوی آن دراورِ بلند رنگ‌ورو رفته دراز می‌کشیدیم و چشم به تلویزیون رویش می‌دوختیم و منتظر بودیم پرسپولیس گل بزند، همان اول می‌پرسید طرفدار کدام تیم هستید و از آن به بعد با هر دانه تسبیحش دعا می کرد حریف گل بزند. شوخی می‌کرد البته، ته دلش راضی نمی‌شد ببازیم، ولی خب من بچه بودم و این را کمتر می‌فهمیدم. الان هم پایش بیفتد و فوتبال نگاه کنم، گاهی شیطنت‌هایی می‌کند، بماند که البته نه من دل‌ودماغ سابق را دارم و نه او حوصله دیروزش را. 

دربی آن موقع‌ها برای خودش بروبیایی داشت. کری که نبود سرطان بود لامصب. قبل از بازی، فوتبال را رسماً زهرمار می کردیم برای هم. امروزی‌ها می‌گویند هیجان اما واقعا چیزی ورای این حرف‌ها در این بازی بود. با هر فرصت خطرناک استقلال می‌مردیم و زنده می‌شدیم، با هر دربیل خودی‌ها فحش‌هایی که قرار است بدهیم را مرور می‌کردیم و گاهی تا مرز سکته پیش می‌رفتیم اما بر می‌گشتیم، وقتی که احمدرضا عابدزاده توپ را از دروازه بیرون می‌کشید و یکی از این لبخندهای مسخره خودش را تحویل می‌داد. من می‌گویم شما می‌توانید باور نکنید؛ گل خوردن کم از خبر مرگ عزیز نداشت. 

سال 79 بود اگر اشتباه نکنم. ترکیب پرسپولیس خوب یادم نیست اما استقلال بازیکنی داشت به اسم علیرضا اکبرپور. بدیل مهدی مهدوی‌کیا بود برای استقلالی‌ها. با این تفاوت که از همه خوبی‌های مهدوی‌کیا، فقط سرعتش را داشت. مثل گوسفند سرش را پایین می‌انداخت و می‌دوید، اما واقعا می‌دوید، استارت‌هایش واقعا ویرانگر بود. بازی که شروع شد از هول‌وولای استرس چنان لرز گرفته بودم که حتی یک لحاف پشمی کلفت هم گرمم نمی‌کرد. مادرم باز بالای سرم نشسته بود و هی وِرد می‌خواند که الان دیگه آبی‌ها می‌زنند، این توپ دیگر گل می‌شود... بازی همینطوری مساوی پیش می‌رفت تا اینکه نزدیک دقیقه هفتاد، سیروس دین‌محمدی یک توپ تودر انداخت برای همان اکبرپور لعنتی. علی انصاریان یار مستقیمش بود که خیلی راحت جاماند و بعدش هم هر کاری کرد نرسید. نزدیک هیجده‌قدم که شد از همان فاصله نسبتاً دور توپ را قِل داد گوشه دروازه، دروازه‌بان هم جلو آمده بود و هیچ کاری نتوانست بکند. مثل نیزه‌ای بود که به جگرم فرو رفت. همینطور با غیض یک چشمم به مادرم بود و چشم دیگرم به تلویزیون. بازی با همان نتیجه تمام شد. برگشتم رو به مادرم و با عصبانیت گفتم همه‌ش تقصیر تو بود، ناگهان گریه‌ام گرفت و با همان طور بغض‌آلود تشر زدن را ادامه دادم. بیچاره خشکش زد. باورش نمی‌شد به خاطر فوتبال گریه کنم، شاید هم فکر می‌کرد من هم مثل بقیه –که بزرگتر بودند- می‌فهمم که شوخی می‌کند. آمد توضیح بدهد اما او هم از گریه من بغضش گرفت، بلند شد و رفت. برای آن بغض و گریه‌اش، با وجود اینکه بچه بودم، با وجود اینکه فوتبال خیلی جدی‌تر از الان بود و با وجود هزار کوفت و زهرمار دیگر، هنوز که هنوز است نتوانسته‌ام خودم را ببخشم...بگذریم، فردای آن باخت از ترسم مدرسه نرفتم. روزهای بعدش هم اگه ترس ناظم و زور مادرم نبود نمی‌رفتم.

می‌گویند فوتبال عوض شده اما فوتبال عوض نشده، این واقعا فراتر از عوض شدن است، این دلقک‌بازی‌ها فقط یک کاریکاتور مضحک از فوتبالی‌ست که ما برایش گریه می‌کردیم؛ از تیم‌ها و ستاره‌های کاغذی‌اش گرفته تا حتی هواداران، همه چیز این فوتبال کاریکاتور است. حالا هی بنشینیم و بعد از هر دربی بگوییم کیفیت بازی پایین بود. کدام کیفیت، کدام احتیاط، نه که استقلال و پرسپولیس همه بازی‌های قبل‌‌شان را ترکانده‌اند، نه که همه بازی‌ها شش‌تا، شش‌تا می‌زنند... چرا باور نمی‌کنیم که این دو تیم همین‌اند و فوتبال واقعا همینقدر مسخره شده، همه ما بیخود داریم جوش می‌زنیم...

مظلوم‌نمایی همیشگی

از آن موقعی که یادم می‌آید، یک جور مظلوم نمایی مبتذل در کشتی ما بود. یک جور حق‌به‌جانب‌ رفتار کردن همیشگی و تمایل به مقصر جلوه دادن دیگران با چاشنی توهم توطئه. نمی‌دانم چقدر به گزارش‌های هادی عامل نازنین ربط دارد اما حتماً شما هم تصدیق می‌کنید که هیچ رقابت مهم کشتی نیست که در آن یک ناداوری سرنوشت ساز علیه ایران اتفاق نیفتاده باشد. باخت‌های نزدیک که اصولاً خوراک ناداوری‌‌نمایی هستند. ادعاها همیشه از سوی کشتی‌گیران ، مربیان ، مدیران فدراسیون و یا حتی گزارشگران کلید می‌خورد و با همراهی حداکثری افکار عمومی گُر می‌گیرد و همه‌ جا را برمی‌دارد. عباس جدیدی در المپیک آتلانتا با کورت انگل آمریکایی هم در امتیاز و هم در اخطار به تساوی رسید و بعد از برنده اعلام شدن انگل، همه ما طوری وانمود کردیم که انگار جدیدی حریف را ضربه کرده و داوران حق‌اش را خورده‌اند. سعید عبدولی در همین المپیک اخیر کشتی حساس خود را به حریف فرانسوی باخت و بعضی داوران و به قول عامل کشتی‌‌بلدهای ایرانی هم تایید کردند که او واقعا باخت اما همه دیدیم که برای او چه جار و جنجالی راه افتاد. نمونه‌ها بسیارند و البته من منکر ناداوری‌هایی که ممکن است واقعاً در حق کشتی‌گیران ما شده باشد نیستم. الان هم در این مقام نیستم که در مورد صحت و سقم ادعاها داوری کنم. جالب‌ترین بخش ماجرا پذیرش همگانی و اجماع عجیبی‌ست که در پس اینگونه ادعاها در افکارعمومی وجود می‌آید. انگار که همه ما یک جور مظلومیت را در ذات کشتی خودمان به رسمیت شناخته باشیم، یا وجود یک جور مافیای قدرقدرت را که همیشه می‌خواهد سر بچه‌های کشتی‌گیر ما را ببرد. همین فضای فیسبوک پس از اعلام مثبت بودن دوپینگ امیرعلی‌اکبری را ببینید، چند قطره اشک تلویزیونی قهرمان چنان فضایی ساخت که همه به صرافت حمایت و همدردی افتادند. من هم البته مثل شما نمی‌دانم که علی‌اکبری واقعاً دوپینگ کرده یا نه اما حرفم این است که منطقاً، در مورد ورزشکاری که قبلا هم سابقه دوپینگ داشته، چرا باید احتمال واقعی بودن دوپینگ او صفر باشد و احتمال توطئه برای قربانی کردنش صد؟ به نظرم این مظلوم‌نمایی نهادینه‌شده در کشتی ما سوژه خوبی برای یک گزارش یا حتی پرونده است، نه؟

رسانه‌های وابسته و آفت خودمهم‌پنداری

در تحلیل هجوم بی‌سابقه چهره‌های میان‌مایه و درجه دو و سه برای ثبت نام در انتخابات یازدهم ریاست‌جمهوری، خیلی‌ها به عملکرد محمود احمدی‌‌نژاد و مهم‌تر از آن خاستگاه و جایگاه نه‌چندان رفیع او در سیاست ایران، پیش از دوره ریاست‌جمهوری‌اش اشاره کردند. شاهد مثال‌ هم تک‌مضراب‌های گاه‌وبیگاه بعضی از کاندیداهای بالقوه بود که در ماه‌های اخیر، هر گاه در معرض سوالی در خصوص قدوقواره سیاسی‌شان قرار می‌گرفتند، می‌گفتند «مگر احمدی‌نژاد چه داشت که رئیس‌جمهور شد» یا مثلا « مگر ما چه کم از احمدی‌نژاد داریم». البته که علی‌رغم ظاهر عوامانه این استدلال و نقض غرض گویندگان، حکم بر بیراه بودن آن نمی‌توان داد. اما فروکاستن همه عوامل احساس تکلیف(!) بی‌سابقه سیاسیون در انتخابات پیش رو به این یک دلیل، شاید ما را از توجه متغیرهای مهم دیگر باز بدارد. متغیرهایی که بعضاً فراتر از اعتماد به نفس و احساس توانایی، کار را به توهم بعضی‌ها در ماه‌های اخیر رسانده و زمینه‌ساز برخی موضع‌گیری‌های عجیب و خنده‌دار در فضای سیاسی کشور شده است.

رسانه‌های خودساخته و وابسته به اشخاص، این روزها به یکی از چالش‌های مهم سیاست‌ورزی در ایران تبدیل شده‌اند. دوستی که در رسانه منتسب به یکی از همین چهره‌های متوسط -که نه تنها ریاست‌جمهوری و وزارت که حتی قبای نمایندگی هم در چند دوره‌ای که موفق به پوشیدنش شده، به تنش زار می‌زد- کار می‌کرد، روزی در توصیف الگوی توزیع‌شان می‌گفت، روزنامه تنها در کیوسک‌های موجود در مسیر آقای ایکس(صاحب روزنامه) خوب توزیع می‌شود، تا وقتی که هر روز از منزل به محل کار می‌رود، جلوی هر کیوسکی توقف کرد روزنامه را ببیند و احساس کند رسانه‌اش در سراسر تهران توزیع می‌شود. حالا اگر فرد مورد نظر را در اخبار و تحلیل‌های همین روزنامه ببینید، احساس می‌کنید سیاست ایران بر مدار موضع‌گیری‌ها و تصمیمات او می‌چرخد. البته که چنین رسانه‌ای ماهیتاً برای چنین کارکردی طراحی شده اما این حداقل انتظار است که صاحب رسانه بداند این حرفها فقط به درد تحت تاثیر قرار دادن دیگران می‌خورد، نه چیز دیگر، تازه آنهم در صورتی که در قالبی حرفه‌ای و منطبق بر استانداردهای ژورنالیسم مطرح شده باشد.

فرد دیگری هم که در سالهای اخیر، خصوصاً بعد از انتخابات سال ۸۸، به لطف یکی دو رسانه مجازی و مکتوبش، کم‌کم خودش هم باورش شده یکی از بازیگران مهم سیاست ایران است، در یکی از سخنرانی‌های خود –نقل به مضمون- گفته در سال ۷۶ به رغم پیروزی کاندیدای رقیب ما در انتخابات، ما تمکین کردیم و هیچ تخاصمی با او نداشتیم. هیچ یک از مخاطبان هم از او نپرسیده که جنابعالی در سال ۷۶ اصلاً در کجای سیاست ایران بودید که بخواهید تخاصمی داشته باشید یا نداشته باشید.

به نظر می‌رسد بیش از پایین آمدن استانداردهای ریاست‌جمهوری یا حداقل هم‌پای با آن، این رویه رقت‌انگیز  سودای ریاست‌جمهوری را این روزها به جان خیلی‌ها انداخته است؛ افرادی به هدف افزایش وزانت سیاسی خود و عملیات روانی اقدام به راه‌اندازی رسانه می‌کنند، اما به جای دیگران، به تدریج خودشان فریب عملکرد اغراق‌آمیز رسانه‌شان را می‌خورند و گرفتار اعتماد‌به‌نفس بیجا و گاهی توهم می‌شوند.

    دلیلش کژفهمی نسبت به کارکرد رسانه باشد یا عملکرد اغراق آمیز برخی اصحاب رسانه یا هر چیز دیگر، غیرقابل انکار است که بعضی رسانه‌ها هر چقدر که در ساحت افکار عمومی کم‌تاثیرند، در عوض در رفتارها و موضع‌گیری‌های خارج از عرف بعضی سیاستمداران-اگر بتوان نام‌شان را سیاست‌مدار گذاشت- نقش پررنگی را ایفا می‌کنند و این مسئله‌ای است که این روزها بلای جان سیاست ایرانی شده است، آفتی که اگر چه راهکار علاجش احتمالاً در فضای غبارآلود فعلی مشخص نیست، اما عواقب و پیامدهایش تا دلتان بخواهد، خصوصا در ماهها و روزهای اخیر قابل مشاهده است.

    زخم تقویم یک ساله شد


    شکوفه انار
    عجیب است،
    و بعضی زخم‌های آدمی
    عمیق
    و زندگی گاهی
    آهسته…

    زخم تقویم امشب یک‌ساله شد. نشسته‌ام پای بغض‌ مادرم و به این یک سال فکر می‌کنم؛ به سال بی‌پدری، به سالِ بی‌پدر و به شب‌زنده‌داری دیشب، به بیمارستان مدائن، به آن شب نفس‌گیر، به رمانی که نصفش را لابه‌لای سرفه‌های دردناک پدر خواندم و دیگر هیچ وقت تمامش نکردم، به روز‌های طولانی، به هفته‌ها و ماه‌های طولانی، به اضطراب، به تشویش، به استیصال…زخم تقویم یک‌ساله شد.