شب کویر

از هر دری سخنی ...تاملات، روزمرّه‌گی‌ها و روایت‌های یک روزنامه‌نگار

شب کویر

از هر دری سخنی ...تاملات، روزمرّه‌گی‌ها و روایت‌های یک روزنامه‌نگار

جام جهان نما

شما یادتون نمیاد؛ اون قدیما که ما اردبیل زندگی می‌کردیم و من هنوز مدرسه نمی‌رفتم، بعضی اقوام و همسایه‌ها برنامه‌های جمهوری آذربایجان رو هم می‌‌تونستن بگیرن، اونم با تلویزیون غیرمسلح! تلویزیون خودمون اون موقع‌ها فقط شبکه یک و دو داشت. این دو تا شبکه هم توی باند وی‌اچ‌اف پخش می‌شد. خیلی تلویزیون‌ها هم اصلا باند یو‌اچ‌اف نداشت. این شبکه‌ باکو ولی روی یو‌اچ‌اف پخش می‌شد. اغلب تلویزیون‌ها هم ازاین توشیباهای قرمز رنگی بود که با پیچوندن یه چیزی اون گوشه‌ش کانالش عوض می‌شد. یه دستگاه کوچیکی بود که این صوتی‌تصویری‌ها نصب می‌کردن و تلویزیون یواچ‌اف‌دار می‌شد، بعد میشد باهاش اون کانال آذربایجانی رو هم نگاه کرد. یادمه تو اردبیل یه مقطعی مد شده بود همه می‌بردن نصب می‌کردن، بعد تو در و همسایه چو می‌افتاد که فلانی رفته باکو وصل کرده به تلویزیونش...یادش به خیر.

پ.ن: ما البته یه تلویزیون 14 اینچ طوسی‌رنگ بلر داشتیم با شعار "جام‌جهان‌نما"، از اینایی که هشت تا دکمه برای هشت تا کانال، گوشه بالایی سمت راستش تعبیه شده بود. از همون اولش هم یو‌اچ‌اف داشت، منتهی نه تو اردبیل هیچ وقت تونستیم باکو را باهاش بگیریم، نه بعدا که شبکه سه راه افتاد تونستیم این شبکه رو بدون برفک بگیریم باهاش، فِک کنم تا اواسط دهه هفتاد هم داشتیمش، شاید هم کمی بعدتر...

یک، دو، سه...چهار هزار!

در دوره و زمانه‌ای که همه چیز را با پول می‌سنجند، «4000» بدون آن پسوند‌های آشنای میلیون و میلیارد عدد نازلی است؛ این‌قدر نازل که شاید آدم را یاد چند قرص نان سنگک و مثلا چهار لیتر بنزین بیندازد؛ همین آدم را فریب می دهد، اصلا عددها همیشه آدم ها را فریب می دهند، چون بیرحمانه ترین شکل خلاصه سازی اطلاعاتند؛ یک بار می گویی 4000 و تمام. این وسط معلوم نمی شود که آن 4000 مثلا اگر تعداد شماره های منتشر شده یک روزنامه باشد، پشت سر خود چقدر حرف و حدیث و اشک و لبخند و آه و افسوس و درد پنهان کرده است.

4000 شماره روزنامه یعنی 4000 روز گزارشگری. یعنی 4000 روز واقعه نگاری. یعنی 4000 روز نوشتن از زندگی مردم این سرزمین؛ از زلزله بم، از برف گیلان، از غبار خوزستان، از سیل گلستان، از جام جهانی فوتبال، از روزهای گس 88، از آدم کش های تاسوکی، از قصاص ها و بخشش ها و... یعنی نوشتن از رنج صدها انسان مثل آمنه بهرامی، شوخان براخاسی، کبری رحمان پور و خیلی های دیگر. یعنی بیم و امید شب های بلند ژنو، یعنی اندوه بی پناهی زمستانه زلزله زدگان ورزقان. یعنی... یعنی ها زیادند و مجال اندک، اما همین ذره از دریا هم شاید کفایت کند برای کنار بردن پرده از مهابت و بزرگی آن 4000.

4000 عدد کوچکی نیست در مقیاس عمر روزنامه ها و زندگی روزنامه نگاران که هر روزش گاهی عمری است و هر دقیقه اش گاهی یک دنیا تشویش و اضطراب. این 4000 برای ما جام جمی ها با همه عددهای دیگر جهان تفاوت دارد. اگر برایش خوشحالیم، اگر برایش می نویسیم و ذوق زده شده ایم، به خاطر این است که 4000 برای ما یک عدد صرف نیست، شناسنامه یک دوره مهم از زندگی حرفه ای همه ماست. دوره ای که دوستش داریم، درس های زیادی از آن گرفته ایم و امروز بخشی جدانشدنی از هویت ماست.

پ.ن: این یادداشت رو به مناسبت چهارهزارمین شماره روزنامه جام جم نوشتم و در صفحات ویژه همین مناسبت در روزنامه منتشر شد. 

یک اپیزود از یک خاطره؛ قوت قلب

با سنگ فوتبال بازی می کردیم، روی زمین آسفالت حیاط مدرسه. یک بار که می‌خواستم با دست سنگ را از روی زمین بردارم، همزمان یک از خدا بی‌خبر تصمیم گرفت همان سنگ را شوت کند... و تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل. ناخن انگشت اشاره شکست و کنده شد. بعد از همه این فعل و انفعالات دردناک، به کسی که زده بود گفتم «کره‌خر». فقط همین. یک فحش خشک و خالی و تمام؛ آنهم از نوع پاستوریزه‌اش(در مقیاس محله‌ی ‌ما). نه دعوایی، نه ضربه متقابلی، هیچ. حالا سرتق‌خان زده بود ناکارم کرده بود اما فحش را که شنید، گفت به «آقا» می‌گویم. فکر نمی‌کردم اینقد کره‌خر باشد که بگوید، اما گفت لعنتی. همین که از در وارد شدیم گفت. قره‌گوزلو نامی بود معلم‌مان. آقای سیبیلوی نسبتاً سیه‌چرده‌ای که او هم نه گذاشت و نه برداشت، همین که شنید یکی کشید زیر گوش ما. از آن آب‌دارهایش. سوم ابتدایی بودم و شاید دومین بار بود که در مدرسه کتک می‌خوردم. خسرالدنیا و الاخره شده بودم اما خودم را جمع کردم، گریه نکردم. 
پرونده موضوع تقریبا برایم بسته شده بود تا اینکه رسیدم خانه. ناخنم کنده شده بود و انگشتم حسابی متورم. تجربه‌ای از افتادن ناخن نداشتم، با خودم فکر می‌کردم شاید هیچ وقت دیگر ناخن نداشته باشم و انگشتم همان شکلی بماند. مادر نبود، انگشتم را به خواهرم و برادرم نشانش دادم. نگاهی به یکدیگر انداختند و هر دو سری به نشانه تاسف تکان دادند. برادرم گفت این ورم تا چند ساعت دیگر پیش‌روی می‌کند و کل دستت را از کار می‌اندازد، نچ‌نچ کنان همینطور که انگشتم را دستش گرفته بود و نگاه می‌کرد، ادامه داد که تا دیر نشده باید خودمان را برسانیم دکتر، تنها علاج این است که این انگشت را قطع کنند... خواهرم هم هرچه او می‌گفت را تایید می‌کرد. اولش باورم نشد اما نامردها چنان با جدیت اصرار کردند که مصیبت بر من محرز شد. زدم زیر گریه، چنان بی‌پناهانه و ناجور که دل سنگ آب می‌شد. دستِ بی‌انگشتِ اشاره را تصور می‌کردم و هی گریه‌ام شدید‌تر می‌شد. من گریه می‌کردم و این دو می‌خندیدند، حالا هر چقدر می‌گفتند شوخی کردیم دیگر باورم نمی‌شد. تا اینکه مادر از در وارد شد؛ آن دو را مثل قِرقی از دور وبر من تاراند و خودش نشست و دلداری‌ام داد. و کلمه «قوت قلب» من را ناخودآگاه یاد همین لحظه می‌اندازد. مثل یک بریده فیلم که همه جزئیاتش مو به مو جلوی چشمم هست، حتی همین الان، بعد از 18 سال.

علی لاریجانی: ظاهرا حرف حساب‌تان تمام شده...!

عباس رضایی ثمرین- اصلاً همین که پیش از مصاحبه از چند گیت تودرتو رد شوید و بعد از کلی تشریفات، یک نفر را مامور کنند که چشم از شما برندارد و بعد  در اتاق مصاحبه هم چند جفت چشم از اول تا آخر بپایندتان، همینطوری نطق‌تان کور می‌شود، چه برسد به اینکه بخواهید کمی سوال‌های عجیب‌وغریب هم بپرسید. بماند که بدون این چیزها هم اصولاً هم‌کلام شدن با مردان اطوکشیده سیاست با ملاحظات نانوشته‌ای همراه است که نمی‌گذارد هر چیزی را بپرسید. با این همه ولی شاید از خوش‌شانسی، ما در مقابل کسی نشسته بودیم که خودش از ذوق و طنّازی کم‌ بهره ندارد. شوخ‌طبعی‌های گاه‌وبیگاه علی لاریجانی با آن صدای رادیویی و لحن خاص و ادبیات غامض، بیش از همیشه در آن جلسات پرسروصدای رای اعتماد کابینه روحانی به چشم آمد، همانجا که قضاوت در باب «بوسیدنی» بودن یا نبودن برخی وزرا از تریبون ریاست مجلس و البته پخش مستقیم تلویزیونی آن، تا چند روز به نُقل محافل و بحثِ داغ شبکه‌های اجتماعی مجازی تبدیل شد.

القصه اینکه با این پیشینه و مقدمات، در بخشی از مصاحبه با رئیس مجلس پرانتز نه چندان کوچکی باز کردیم و از او سوالات متفاوتی پرسیدیم؛ از آن یکشنبه تلخ مجلس و مشاجره‌ تاریخی‌اش با محمود احمدی‌نژاد گرفته تا دردسرهای خویشاوندی با علی مطهری و خیلی چیزهای دیگر که معمولا در موردشان از رئیس مجلس مملکت چیزی نمی‌پرسند! این بخش را بخوانید، منتهی بعد از این اعتراف که اگر حریف چِغِر و قَدَر «وقت» نبود، ده‌ها سوال دیگر از این دست نیز می‌شد در همین بخش گنجاند، حیف که نشد.

  ادامه مطلب ...

هجویه‌ای بر یک توهم


درباره اقبال فیس‌بوکی عجیب به یک طنز انتخاباتی


اقبال فیسبوکی به کمپین حمایت از ریاست‌جمهوری مرتضی درخشان، در معادله رفتارشناسی سیاسی ایرانیان چه جایگاهی‌ دارد؟ پاسخ دقیق به این پرسش احتمالاً در گروی انجام برخی پژوهش‌های عمیق جامعه‌شناختی است اما شاید یک نگاه اجمالی به فضای نشو و نمو این حرکت جمعی، کمی در روشن‌تر شدن صورت وضعیت راهگشا باشد؛ فراموش نکنیم که کمپین درخشان در خلال ماراتن احساس تکلیف چهره‌های میان‌مایه اما مدعی، برای حضور درانتخابات ریاست‌جمهوری رونق گرفت. مسابقه ظهور و تکثیر قارچ‌گونه چهره‌هایی که نه کاریزمای رای‌آوری داشتند، نه جَنَم دولت‌مردی. این روند در کنار اینکه از فرط رقت‌انگیزی، سبب واکنش چهره‌های طراز اول سیاسی کشور شد، عرصه بکری را هم برای طنزپردازی مردم و برخی رسانه‌ای‌ها پدید آورد.

در ریشه‌یابی و چرایی شکل‌گیری این فضا، پیش از این سخن بسیار رفته و به عواملی همچون پایین‌آمدن استاندارد ریاست‌جمهوری و عملکرد توهم‌افکن برخی رسانه‌های وابسته به افراد، اشاره شده است، فارغ از این مسائل که خارج از موضوع این نوشتار است و گذشته از انگیزه کسانی که کمپین درخشان را راه انداختند، هجو این فضای آشفته و به تعبیر بهتر واکنش به چنین فضایی را می‌توان در زمره دلایل اقبال عمومی به کمپین درخشان به جای داد.

البته در حاشیه این مسئله که شاید مهم‌ترین دلیل توفیق کمپین درخشان در ماههای منتهی به انتخابات اخیر بود، به نکات دیگری نیز می‌توان اشاره کرد؛ از آن جمله نخ‌نما شدن برخی رفتارهای تبلیغاتی مردان سیاست و نامزدهای انتخابات در ایران است. باید پذیرفت که روش‌های اقناع و تبلیغ سیاسیون، در طول سالهای گذشته، متناسب با رشد آگاهی مردم و تغییر رفتارهای سیاسی آنان، روزآمد نشده است. اگر فیسبوک را دماسنج افکارعمومی حداقل یک طیف خاص از جامعه بدانیم که اتفاقاً در انتخابات نیز تاثیرگذاری کمی ندارد، رونق کمپین‌هایی همچون حمایت از ریاست‌جمهوری درخشان و نظائر آن، می‌تواند نشانه‌ای قابل اعتنا برای نقش‌آفرینان سیاست باشد، نشانه‌ای از اینکه دوران طرح حرف‌های کلان از زبان آدم‌های خرد به سر آمده و بعضی وعده‌ها برای مردم به همان اندازه «لوله‌کشی کردن نوشابه تا درب منازل» و «ایجاد قلیان مرکزی در مجتمع‌های مسکونی» مضحک و غیرقابل اعتناست.

با این همه اما اگر خوش‌بین باشیم و رونق چنین حرکت‌هایی را صرفاً هجو رفتارهای انتخاباتی افراد اعم از نامزدها و رای‌دهندگان- به حساب آوریم و نه هجو نهاد انتخابات، حواس‌مان باشد که از نقطه اول تا نقطه دوم، فاصله چندانی نیست. از همین روست که شاید پیام مستتر در اقبال عمومی به چنین هجویه‌هایی، ضرورت بازبینی در برخی سازوکارهای انتخاباتی باشد، اتفاقی که شاید از دل بهادادن به تحزب و تقویت نهادهای مدرن سیاست‌ورزی بیرون بیاید. 

(پی‌نوشت: این مطلب به درخواست دوست خوبی به نام روح‌الله رجایی و در تحلیل چرایی اقبال به کمپین فیسبوکی  مرتضی درخشان-دوست طناز و خوش‌قریحه دیگرمان- نوشته  و در ویژه‌نامه نوروزی پنجره منتشر شد. در این ویژه‌نامه پرونده ویژه‌ای به کمپین درخشان اختصاص پیدا کرده که خواندنش خالی از لطف نیست.)